_ با خودت چی فکر کردی؟که می تونی اینقدر راحت بمیری؟
+تو دیگه کی هستی؟ من چرا اینجام؟ من الان باید مرده باشم. من الان باید مرده باشم!
_تو ابله ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم! یه نامیرا به همین سادگی بمیره؟ هه! زهی خیال باطل!
+ یعنی حتی کشته شدن توسط یکی دیگه هم راه مردن نیست؟ پس اجدادم چطوری مردن؟
_تا حالا به این دقت کردی که چقدر اجدادت زجر آور مردن؟ نه تنها نمی تونی خودت خودت رو بکشی، بلکه باید جوری بمیری که از نظر فیزیکی قابل برگشت نباشه. فکر می کنی فقط با یه گلوله می تونی خودت رو خلاص کنی؟
+ یعنی چی؟ یعنی من هنوز زندم؟! اصلا الان کجام؟
_تو الان توی مجهز ترین و امنیتی ترین زندان واشنگتن هستی و قراره بعد از ظهر امروز محاکمه بشی.
+ زندان؟ زندان برای چی؟
_ مگه یادت نیست!؟ همین چند ساعت پیش یه پرستار رو به قتل رسوندی!
+اوه اوه یادم اومد. بد هم کشتمش. ولی درهر حال نیتم که خیر بوده، مگه نه؟
کمی که به حرفش فکر کرد، چیزی یادش آمد. که با محاکمه شدن و اعدام شدنش میمرد و به آرزویش می رسید.پس حرفش را پس گرفت: البته کاری که من کردم قابل بخشش نیست و باید تاوانش رو بدم.شکی در این نیست.
_ پس خودت هم اعتراف می کنی؟ یعنی می خوای محاکمه بشی؟
+صد در صد.البته که همچین قاتلی نباید همینطور تو خیابون ها بچرخه و هر کس می بینه رو بکشه.بایدسریع منو اعدام کنین تا دیگه هیچوقت خون بی گناهی ریخته نشه.
_ هه! بچه گول می زنی؟ ما دیگه در این حد هم احمق نیستیم. یه نامیرا رو اعدام کنم؟ این یعنی پاس گل به حریف! اینجوری عوض اینکه مجازات بشی تو رو به خواستت رسوندیم.ولی حالا که گفتی....شاید باید برای مجازات کردنت بر خلافش رو انجام بدیم.می تونیم تو رو تا ابد اینجا زندانی کنیم و نذاریم هیچ جوری خودت رو بکشی. آره! این بهترین کاریه که می شه کرد!
+ هان؟ نه! این حق من نیست. من هنوز جوونم! این کار رو باهام نکن.لطفا.
_حق اون پرستار بیچاره بود که سرش از تنش جدا بشه؟
+خب می دونی، اون برای اطرافیانش، دوستانش و وطنش خودش رو فدا کرد. روحش همیشه در قلب ما زنده خواهد بود.روحش شاد و یادش گرامی باد.صلوات.
_بیا پایین بچه سرمون درد گرفت!
کسی که جلویش ایستاده بود چشم بند روی صورتش را برداشت.او حالا می توانست همه جا را ببیند. مردی که رو به رویش بود عینک دودی گران قیمتی زده بود، کت سورمه ای با بزرگترین سایز پوشیده بود و در همان حال که سیگارش را روی نوک لبش نگه داشته بود مغرورانه قدم بر می داشت.خودش را به صندلی فولادی ای بسته بودند و در اتاق کر و کثیفی زندانی کرده بودند.
اتاق بازجویی جای بسیار تنگی بود که سه دوربین امنیتی در گوشه های آن قرار داشت.لجنی که روی زمین ریخته بود بیش از 5 سانتیمتر زخامت داشت و بویی که می داد صد برابر بوی یک جوراب کثیف بود.نفس کشیدن در آنجا تقریبا غیر ممکن بود چرا که اتاق تقریبا از یک آشپز خانه هم کوچکتر بود و سیگار مرد مثل یک دودکش عمل می کرد.
مرد سیاه پوش گفت: من بازرس ویلیام جفرسون اندرسون استرلینگ ماریانا گاردن گلد کازینسکی هستم. و تو؟
+ حتما منم حسن کچلم.نه. اصلا من اسم ندارم.یعنی بی اسم زاده شدم.می فهمی؟
_ یعنی چی؟ مگه می شه یکی اسم نداشته باشه؟! پس چی صدات می کنن؟
+ می دونی، اصلا کسی نیست که بخواد صدام کنه.ولی اگه تو بخوای می تونی N صدام کنی.مخفف نامیرا.
_باشه N.تو هم می تونی منو "وجاآمگگک" صدا کنی. مخفف کل اسمم.
+نه. به نظرم همون بازرس بهتره.
بازرس به سمت او آمد و دست هایش را که به صندلی بسته بودند باز کرد.از روی صندلی بلندش کرد و در حالی که دست هایش را از پشت گرفته بود به طرف در به راه افتاد.
از اتاق بازجویی که خارج شدند به راه رویی رسیدند که سر تا سرش نگهبان بود و هر کدام محافظ یک سلول بودند.اکثر زندانی ها تیمارستانی به نظر می رسیدند و به در و دیوار چنگ می زدند تا شاید نجات پیدا کنند.
بازرس کنار آخرین سلولی که خالی بود ایستاد. روی تابلوی بالایش نوشته شده بود:
سلول فومی
زندان بانی که انجا ایستاده بود در سلول را با کلیدی که در دستش بود باز کرد.داخل ان فقط یک تخت سیاه وجود داشت که از پشم ساخته شده بود و بقیه سلول از فوم سفید درست شده بود.معلوم بود که سلول برای یک نامیرا طراحی شده است تا شخصی که درونش اسیر شده به هیچ روشی نتواند خودکشی کند.
زندانبان با لگد N را به داخل سلول پرت کرد و در را پشت سرش قفل کرد.
مثل اینکه تقدیرش چیزی جز اسیر شدن و زنده ماندن نبود
روی تختش دراز کشید و از پنجره ای که در اتاق واقع شده بود به افق خیره شد
آخرین پرتوهای نور از لا به لای پنجره به داخل می تابید و آنجا را روشن می کرد.کم کم هوا تاریک می شد و ستاره درخشان به خواب می رفت.ستاره ای که بعد از آن فاجعه، دیگر هیچوقت بیدار نشد.
چشمانش را باز کرد. خوابش برده بود. اما موضوع این نبود. موضوع این بود که چی بیدارش کرده بود. زلزله همه جا را لرزانده و او را بیدار کرده بود. اما این یک زلزله ی معمولی نبود. از پنجره به بیرون نگاه کرد.خورشید سیاه شده و زمین در حال دگرگونی بود.
دمای محیط به شدت افت کرده بود و خورشید سیاه هر لحظه بزرگتر می شد. مردم از خانه هایشان بیرون آمده بودند و همهمه ای به پا شده بود.
روی زمین رد خون دیده می شد و آمبولانس ها در حال جا به جایی اجساد بودند.این یک اتفاق عادی نبود.
تنها یک دلیل می توانست داشته باشد:
دنیا به آخر رسیده بود.
او هیچوقت به آرزویش نمی رسید. در نهایت هم به دست قیامت کشته می شد. انگار سر نوشتش همین بود.
نقطه ی سیاه انقدر بزرگ می شد که جهان را می بلعید و حتی به یک اتم هم رحم نمی کرد. هوا آنقدر سرد می شد که هیچ حیاتی روی کره خاکی باقی نمی ماند.زلزله به قدری قوی می شد که زمین را به دو نیم تقسیم می کرد و تمدن هزار ساله انسان ها بالاخره به پایان می رسید.
این سرنوشت او بود. سرنوشت یک ملت. سرنوشت یک کره. سرنوشت مرگ.