نیوتن که از پرتوان حاوی اشعه ی گامای خورشید هلاک شده بود،فقط به دنبال جایی یا چیزی می گشت تا بر سرش سایه افکند.
پس از کمی گشت و گذار و تحمل تشعشعات داغ خورشید بالأخره درخت سیبی را مشاهده کرد.
مانند براده های اهنی که میخواهند به اهنربا برسند،به سمت درخت هجوم اورد.
همانطور که به سمت درخت می دوید،مسافت بین خودش و درخت سیب را محاسبه کرد.
پس از 32.45 صدم ثانیه پیمودن مسیر 28 متری با سرعت 5.64 میلیاردیم کیلومتر بر سال نوری به درخت عزیزش رسید.
به درخت عرض سلام و ادب کرد و زیر شاخه ای پر از سیب نشست.
آنگاه دست در جیب خود فرو برد و شیائومی اش را بیرون کشید.سپس با شادکامی به بازی با موبایل پرداخت.
انگار نه انگار که نزدیک بود همین چند دقیقه پیش تبخیر شود.
غرق در بازی شده بود که درخت گله کرد:هوی مردک!چه می کنی؟!اصلاً چیزی از همسایه داری شنیده ای؟
و سپس سیبی را بر سرش پرتاب کرد.
جناب نیوتن که در حال رد شدن از مرحله ی بیست و سوم بود با بر خورد توپ به سرش مانند اپولو هشت به هوا پرتاب شد.
سپس مانند اپولو یازده وقتی که بر ماه فرود امد،روی زمین نشست.
بی درنگ و با خشم فراوان سیب را زیر پایش له کرد.اما با صحنه ی عجیبی مواجه شد؛
کرمی کثیف و له شده خزان خزان ، سلانه سلانه و ارام ارام از سیب بیرون می اید و سپس از کادر خارج می شود.
نیوتن شگفت زده با خود می اندیشد:چرا این کرم وارد این سیب شده؟
و پس از کمی تفکر ، اندیشه و کار کشیدن از کله ی پوکش به جواب رسید:احتمالاً این سیبه خیلی خوشمزه بوده!
سپس وی سیب کپک زده را بلند و در دهان خود می گذارد.
بدین ترتیب نیوتن جاذبه را کشف نکرد...