الان تقریبا یه ماه از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم می گذره.
از اون موقع تا حالا هر هفته می رم سر قبرت.
راستش، دلم برات تنگ شده.
خ لی تنگ.
می دونم حرف های بدی بهت زدم.
معذرت می خوام.
از ته قلبم معذرت می خوام ولی...
ولی، باید ب م حق بدی. آخه اون موقع...
دلم برات تنگ شده بود.
به زندگی ای که تو توش نیستی عا ت ندارم.
نمی تونستم به خاطر کاری که باهام کردی ببخشمت.
برای همین، از دستت عصبانی بودم.
ولی، مطمئن باش دیگه همچین حرفایی بهت نمی زنم. مع رت می خوام.
هفته اول بعد از مرگت خیلی سخت گذشت.
می دونی، خودمو تو اتاق حبس کرده بودم.
بقیه می گفتن باید فراموشش کنی. ولی من..
فراموش؟ چجوری می تونستم فراموشت کنم؟
مامان بابام منو بردن پیش روان پزشک.
گفتن افسردگی گرفتم، ولی نه. این افسردگی نیست.
یه چیزی بدتر از اونه.
راستش رو بخوای، چند بار سعی کردم خودمو بکشم.
ولی خانوادم نذاشتن.
اونا سعی می کنن دلداریم بدن، ولی من نمی تونم.
می دونی، انگار دیگه ذهنم درست کار نمی کنه.
جیمز، اگه تو جای من بودی، چی کار می کردی؟
نمی دونم این نامه به د تت می رسه یا نه.
ولی اگه دیدی بع ضی از کلمه هاش ناخواناست، بدون دل لش اینه که نمی تونم جلوی اشک هامو بگیرم.
بازم بخاطر حرفایی که بهت زدم، معذرت می خوام.
دوست قدیمیت، مایکل