George was found
George was found
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

کلمنتین

همه چیز سر سفره ی هفت سین عادی بود(تقریبا)

سیر،سماق،سرکه،سیب،سمنو،سبزه و سنجد،و به رسم زیباتر شدن یک گلدان سنبل.

اما چیزی که بیشتر از همه به چشم میامد یک بطری اسپرایت بود.

البته وجودش بی دلیل هم نبود،در هر حال چیز دیگری که معمولا به رسم زیبایی سر سفره میگذارند ماهی است.

دقیق نمیشود گفت کلِمِنتین چطور در بطری رفته بود.شاید وقتی کودک بود از رودخانه اشتباها در این بطری پلاستیکی شنا کرده بود،شاید بطری مال یک دانشمند روانی بوده که میخواسته روند رشد ماهی های قرمز را در بطری مشاهده کند،شاید...شاید...

اما ما هرگز جواب این شاید هارا نمیگرفتیم،و مسئله ی مهمی هم نبود.مسئله ی مهم این بود که کلمنتین در بطری اسپرایت زنده مانده بود، و شاید این دلیلی بود که این خانواده انقدر این ماهی را دوست داشتند.

کلمنتین حدودا دو سال میشد که به سفره ی هفت سین آنها ملحق شده بود.قضیه این بود که جورج به طور رندوم در حال شوت کردن همه چیزهایی که در خیابان به جلوی پایش میرسند بود،که ناگهان با شوت کردن بطری اسپرایتی چشم هایش گرد شد،و ببوووووممممم...

در آن بطری با کلمنتین،دختر خوانده ی عزیزش آشنا شد.

هرچند که زک اول فکر میکرد جورج در حال دست انداختن اوست،آخر کدام عاقلی تصمیم میگرد ماهی ای گیر افتاده در بطری اسپرایت را در خانه نگه دارد؟زک قسم خورد که اگر جورج ماهی را در خانه نگه دارد سرش را میکوباند به دیوار.

ولی خب،یک چیز را بهتر است بدانید،و آن این است که زک سر هیچ حرفی پایبند نیست.مقاومت زک خیلی زود شکست،چون جورج قول داد برای تولد زک کراشش را بخرد،و زک هم خر شد.

و حالا کلمنتین آنجا بود.

جورج با نگرانی به دختر عزیزش نگاه کرد که تند تند توی بطری دور میزد.

"کلمنتین، لطفا آروم باش."

کلمنتین تند تر شنا کرد.

جورج آه کشید و رویش را به سمت زک برگرداند:"زک،کلمنتین حالش خوب نیست.باید ببریمش دکتر."

زک داشت در گوشی اش ماینکرفت بازی میکرد.یکی از آن نسخه های خیلی خیلی قدیمی اش."من کلمنتین رو دوست ندارم."

جورج اخم کرد و دست هایش را دور بطری گذاشت:"زک!جلو کلمنتین اینو نگو!"

زک آه کشید:"من بخاطر یه ماهی احمق پا نمیشم برم دامپزشکی.فقط یکمی تا تحویل سال مونده.نمیخوام موقع تحویل سال وسط یه مشت سگ و گربه باشم."

جورج نفسش را تو کشید:"کلمنتین یه ماهی احمق نیست.اون یه معجزه اس.یه نعمت.هدیه ای از طرف خداوند.دلیلی داشته که اون توی زندگی ما ظاهر شده و من برات متاسفم که تو اینو نمیبینی،زک.امیدوارم یه روزی ارزش کلمنتین رو بفهمی."

زک برای چند ثانیه به او خیره شد:"ببینم اصلا چرا اینجوری میگیش؟"

جورج اخم کرد:"چیو چجوری میگم؟"

"کلمنتین."

"من همونجوری میگم که تو میگیش، کلمنتین."

"نه من میگم کلمنتین."

"آره.این دقیقا همون چیزیه که منم گفتم.کلمنتین."

"نه،من میگم کلمنتین.تو میگی کلمنتین."

"هردوشون به معنای واقعی کلمه یکی هستن!"

زک دستش را روی صورتش کشید"فقط_فقط فراموشش کن.ببینم چرا نمیری بیرون نفسی تازه کنی بجای حرف زدن با یه ماهی؟”

جورج حرف او را اصلاح کرد”کلمنتین.”

زک ناگهان خم شد و از توی ظرف میوه ای که کنار سفره ی هفت سین بود موزی برداشت و آنرا به سمت جورج پرتاب کرد که برخورد دردناکی با کمر جورج داشت.چرا آن موز انقدر گنده بود؟اصلا زک از کجا آنرا خریده بود؟

جورج اعتراض كرد:"هى!من ميخواستم اولين ميوه ى سال جديدم موز باشه!"

بعد رو به كلمنتين كرد:"كلمنتین؟توهم ديدى اون چجورى با موز به من حمله كرد؟"

كلمنتين حباب بيرون داد.

"دقيقا."

زک برای چند ثانیه دیگر با چشمهایی که آتش در آنها میخروشید به جورج زل زد."جورج...میشه بهم بگی که داری شوخی میکنی و واقعا مغزتو بخاطر یه ماهی ننداختی دور؟"

"منظورت چیه؟تویی که توی درک ارزشش مشکل داری.کند فهمی تو مشکل من نیست."

زک بالاخره بعد از دو ساعت کامل در دست نگه داشتن گوشی، آنرا روی مبل گذاشت."خیلی خب. چقد بهت پول بدم حاضر میشی کلمنتینو از پنجره پرت کنی بیرون؟"

جورج با چشمهای گرد به او خیره شد:"چطور جرئت میکنی زنیکه ی..."

و آن لحظه بود که جنگ شروع شد.



"ده دلار خوبه؟"

"من رشوه نمی گیرم"

"مطمئنی؟ من که فکر نمی کنم بتونی جلوی خودتو بگیری. صد دلار"

جورج سعی کرد مقاومت کند. "نمی تونی منو مجبور کنی"

"اشتباه نکن جورج. هر آدمی قیمتی داره. دویست دلار"

"بس کن زک. تو نمی دونی کلمنتین چقدر برای من ارزش داره."

"هزار دلار؟"

"تو درک نمیکنی. پول همه چیز نیست."

"ده هزار دلار."

"قبوله"

جورج بطری کلمنتین رو برداشت خواست از پنجره بیرون پرتش کند که زک جلویش را گرفت: هوی، داری چی کار می کنی؟ من گفتم کلمنتین رو پرت کنی بیرون، نه بطری رو. اون بطری اسپرایت ارزشش خیلی از اون ماهی اعصاب خورد کن بیشتره.

جورج به طرف زک برگشت و گفت: چطور می تونی جلوی کلمنتین اینقدر بهش توهین کنی؟ نه. من بخاطر ده هزار دلار بهش خیانت نمی کنم.

زک چشمانش را در حدقه چرخاند: "برای بیست هزار دلار چی؟"

"باشه."


جورج به جسد کلمنتین که توی حیاط افتاده بود نگاهی انداخت و گفت: ماهی خوبی بود.

زک به جورج نگاه می کرد که دست به سینه ایستاده بود و بدون هیچ احساسی به کلمنتین خیره شده بود. چشمانش را مدام می مالید تا مطمئن شود خواب است یا بیدار. باورش نمی شد جورج انقدر بی عاطفه باشد.

در هر حال، او بیست هزار دلار به حساب جورج واریز کرده بود. و بیست هزار دلار هم مبلغ کمی نبود.

زک گوشی را برداشت و دوباره مشغول بازی شد. چند دقیقه بعد، صدای زنگ در را شنید. قبل از اینکه بتواند به بلند شدن از جایش فکر کند، جورج به طرف در دوید و با خوشحالی گفت:" بالاخره رسید."

در را باز کرد و جعبه غول پیکری را که جلویش بود برداشت. زک با تعجب گفت:

" دوباره رفتی پولاتو به باد دادی؟"

"نه نه نه. اشتباه نکن زک. این پول من نیست. پول توئه."

جورج در جعبه را که با چسب محکمی بسته بودند با دندان جوید و پاره کرد. بعد تمام محتویاتش را، یعنی ده ها بطری اسپرایت به همراه ماهی را روی زمین ریخت.

"به دوستای جدیدت سلام کن زک"



پ.ن: احساس زک در اون لحظه "ستیابتسثلبغلثغعصنثذبثبلث"


تحویل سالپول
مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید