بکشینش. نابودش کنین. وجود نحسش رو از رو زمین پاک کنین. این تنها راه نجاته. لطفا، نجاتمون بدین.
رِی با صورتی وحشتزده به جسد سوخته جیمی فاستر خیره شده بود. ترس بر بدنش غلبه کرده بود. دست هایش سیاه شده بودند و لحظه آتش گرفتن او از جلوی چشمانش رد می شد. روح آرامی داشت. با این حال مرگ را در نوک انگشتانش احساس می کرد.
هفتمین بار بود که یکی از همکلاسی هایش در مدرسه می مرد و او دیگر طاقت جسد دیدن نداشت. احتمالا دوباره برای یک هفته بوی تند خون در لا به لای استخوان هایش پرسه می زد و دیگر خوابش نمی برد. رویش را از جسد برگرداند.
ریچل، خواهر ناتنی اش جوری به او زل زده بود که انگار ری جیمی فاستر را کشته است. چشمان آبی اش از ترس لبریز شده بود و موهایش در هوا تاب می خورد.
جوری به هم دیگر نگاه می کردند که انگار خشک شده بودند. نفس کشیدن یادشان رفته بود و تپش تند قلب هایشان آرامش را از روحشان صلب می کرد.
کنار دست چپ جسد کلماتی آتشین بر روی زمین چوبی حک شده بود.
بکشینش. نابودش کنین. وجود نحسش رو از رو زمین پاک کنین. این تنها راه نجاته. لطفا، نجاتمون بدین.
کی رو باید بکشیم؟ چرا باید بکشیمش؟ یعنی چی که این تنها راه نجاته؟ سوال ها همینطور در مغزش رژه می رفتند و هزاران جواب جایی در میان لایه های عمیق افکارش پنهان شده بودند.
بعضی از دانش آموز ها فکر می کردند نفرین شده اند و همه دیر یا زود می میرند. این می توانست ربطی به کلمات داشته باشد. راه نجات.
از جیمی کمی فاصله گرفت و بعد از زاویه ای دیگر به حالت بدنش نگاه کرد. جوری در خودش مچاله شده بود که انگار می خواسته از چیزی محافظت کند.
ری به طرفش آمد و بدنش را تکان داد. تکه کاغذ سوخته ای از دستانش بیرون آمد. یک عکس. فقط دور کاغذ سوخته بود و دو چشم سبز روشن، موهای بور و قهوه ای، هودی سبز و یک چهره مظلوم در عکس معلوم بود.
زیر عکس کلمه خائن با جوهر نوشته شده بود. شخص داخل عکس کسی به جز مورگان نبود. مثبت ترین بچه کلاس. و همینطور صمیمی ترین دوستش.
کشتن مورگان نه فقط برای او، بلکه برای تمام انسان های داخل مدرسه غیر ممکن بود. آنقدر دوست داشتنی بود که همه عاشقش بودند. لبخند شیرین و ملایمش هر کسی را مجذوب خودش می کرد و حاضر بود برای خوشحال کردن بقیه خودش را فدا کند.
باورش نمی شد. امکان نداشت او مقصر این اتفاقات باشد. هیچ وقت کسی خائن صدایش نکرده بود. همیشه وقتی از کنار مورگان رد می شد، او با لبخندش به جهان رِی روح می بخشید.
صدای دویدن به گوشش خورد. مدیر مدرسه به همراه چند نفر از بچه ها و معلم ها به سمتش می دویدند. نگرانی در چهره های درماندشان موج می زد و بچه ها جیغ می کشیدند.
ایستاد. تمام لباس هایش خونی شده بود. بقیه با وحشت به او نگاه می کردند. یعنی فکر می کردند او قاتل جیمی فاستر است؟ نه. این درست نبود. یکی از معلم ها به سمت ری برگشت و گفت: میدونم درد داره. اما باید فعلا تحمل کنی. لطفا تا اون موقع نمیر. بهت نیاز داریم.
ری به خودش نگاه کرد. یک چیز سر جایش نبود. درواقع، دست چپش نبود. لبش را گاز گرفت تا جیغ نزند. به طرف راه پله رفت. احتمالا آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجهش نشده بود. سرش را برگرداند. معلم ها نوشته ی روی زمین را دیده بودند.
همه بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با وحشت همدیگر را نگاه می کردند. هیچ کس نمی دانست مورگان هندرسن کجاست و کسی هم نمی خواست بداند. حتی فکر کردن به کشتن او هم لرزه به تنشان می انداخت.
ری از پله ها بالا رفت. بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت. نمی دانست چرا دارد این کار را می کرد. خودکشی اصلا کار جالبی نبود. ولی راه دیگری به ذهنش نمی رسید. آنقدر بالا رفت تا به پشت بام رسید.
به طرف لبه پشت بام رفت. پایش را روی آن گذاشت. قبل از اینکه بپرد، صدایی ناراحت در عین حال لطیف و دوست داشتنی گوشش را نوازش کرد.
_ فکر می کنی دیگه راهی وجود نداره؟ یعنی دیگه ناامید شدی؟ اون، اینو بهت یاد داده؟
ری برگشت. برای لحظه ای تمام درد ها و نگرانی هایش از بین رفت و بوی مورگان را با تمام وجودش احساس کرد. مورگان، روی لبه پنجره نشسته بود و اشک از گونه اش پایین می آمد.
گفت: می دونم هیچ کدوم از شما ها جرئت کشتن منو ندارین. پس بهتره این کارو خودم انجام بدم. می دونی، به هر حال یکی باید برای نجات جون همه قربانی بشه. یکی برای همه.
ری باور نمی کرد. دهانش را باز کرد تا مخالفت کند اما مورگان دستش را به علامت سکوت نشان داد. اشک از گونه ری جاری شد.
مورگان پرسید: فقط یه چیز رو به من بگو. هق هق کنان گفت: اگه من بمیرم، بقیه زنده می مونن؟
ری سرش را تکان داد. چشمان سبز مورگان برای آخرین بار بسته شد. لبخند نرمی زد، و بعد با آرامش از آن ساختمان هشت طبقه ای پایین افتاد.
ری به صورت او نگاه کرد. مثل همیشه لبخند ملایمش روی صورتش بود.