اسنیکرز به طور مخفیانه و به شدت نامحسوس وارد دستشویی زیر دریایی شد.
باور نمی کرد ترور خفن ترین و باهوش ترین کاپیتان زیر دریایی جهان اینقدر راحت باشد. با خودش می گفت چرا پدر او را که بهترین مامورش بود برای این عملیات فرستاده است. آماتور ترین افراد هم از پس این کار بر می آمدند.
به دور و برش نگاه کرد، بعد شکلات اسنیکرز تلخی از جیبش در آورد و پوستش را کند. به شکلات چشم غره رفت و زمزمه کرد: اگه گند بزنی خودم می خورمت. مراقب باش. باید منفجر بشی وگرنه تیکه بزرگت کاراملته.
بعد گاز کوچکی به آن زد و روی دیوار چسباندش. به سرعت از آنجا دور شد. خوشبختانه قرار نبود زجر کشیدن کاپیتان جکسون، کسی که به قول پدرخوانده اش شیطان دستیارش بود از دست بدهد.
توی کابین فرماندهی دوربین بیسکوئیتی کار گذاشته بود تا از دور تمام ماجرا را زیر نظر داشته باشد.
اسنیکرز تلخ تا چند دقیقه ی دیگر منفجر می شد.
_ کاپیتان جکسون، بهتره هرچه زود تر مسیرمون رو به X شرقی تغییر بدیم. تو فاصلهی 10 مایلی مون یه گله نهنگ سیاه دارن گشت و گذار می کنن.
_ باشه ریموند. ولی این نباید باعث تاخیر عملیات بشه. باید انتقام سال پیش رو از غربی ها بگیریم. شایدم بتونیم با اژدر سفید دخلشون رو در بیاریم. نمی دونم. هیچی نمی دونم.
ناگهان صدای آژیر خطر در زیر دریایی پخش شد. چراغ های قرمز روشن شدند. همه سراسیمه می دویدند و دنبال راهی برای نجات خودشان بودند.
کسی از میان جمعیت داد زد: قسمت جنوبی زیر دریایی منفجر شده!
ریموند خونسرد به سمت دستگاه مورس رفت و به مرکز پیغام داد: SOS (به معنی شرایط اضطراری)
جوابی از مرکز آمد:
اگه شکلات تلخ با موفقیت ترکید، وارد فاز دوم شو. وگرنه زن و بچت رو زنده زنده می سوزونم.
سعی می کرد ترسش را پنهان کند ولی هنوز می شد آن را در چشمانش به وضوح دید. زیردریایی تقریبا غرق شده بود و راهی برای فرار نبود. بعضی ها مرده بودند و عده ی دیگر درحال نوشتن وصیت نامه بودند.
ریموند همراه کاپیتان به طرف انباری رفت. در را باز کرد و قایق شیشه ای کوچکی بیرون کشید. بعد به طور مخفیانه سوارش شد.
جکسون شگفت زده به او نگاه می کرد. گفت: اینو از کجا اوردی؟ باید بقیه رو هم نجات بدیم.
_ دیوونه شدی؟ این تنها راه نجاته! نمی شه همه رو با خودمون بیاریم! این قایق مگه چقدر جا داره.
+ ولی...
_ خفه شو! اگه بریم کمکشون همه مون میمیریم. اینجوری حداقل ما دوتا زنده می مونیم. بعد او را داخل کشید.
قایق شروع به حرکت کرد و کم کم در افق محو شد. هر دو فکر می کردند نجات پیدا کردند ولی نمی دانستند که چه عذابی در انتظارشان است.
ادامه دارد...