لایت در اتاق زیر شیروانی عمارت ولینگتون نشسته بود و سرش را بین پاهایش گرفته بود. نمی دانست باید گریه کند یا همچنان برای خاندان ولینگتون بردگی کند و به زندگی کسالت بار و افتضاحش ادامه بدهد.
دستش را دراز کرد و با تکه گچی روی دیوار چوب خط کشید. 2555 تا خط. یعنی دقیقا هشت سال از زندگیش را صرف خدمت به آنها کرده بود. از پنج سالگی، که یعنی الان 12 سالش بود. خودکشی، راهی بود که چند بار امتحانش کرده بود. ولی هر دفعه نگهبانان عمارت می فهمیدند و با شلاق آنقدر کتکش می زدند که پوستش از بین برود. بعد هم به او برای یک هفته بی خوابی می دادند تا از خجالتش در بیاورند.
بی خوابی به وقتی می گفتند که شخص باید کل روز را بیدار می ماند و کار می کرد. البته بستگی به زمانش داشت. و اگر آن شخص در زمان بی خوابی حتی کمی خوابش می برد یکی از انگشتانش را قطع می کردند.
از فکر کردن خسته شده بود. از وقتی پدر و مادرش در جنگ جهانی توسط گلوله تانک تکه تکه شده بودند، افکارش به هم ریخته بود. مجبور شده بود برای ولینگتون ها کار کند. وقتی برای اولین بار با اربابش رو به رو شد، فهمید که انسان های ابله و خودخواهی هستند.
حتی دخترشان، کاترین که به نظر مهربان می آمد ولی در واقعیت خیلی غمگین و افسرده بود. از اینکه باید به همه تعظیم می کرد خیلی معذب می شد. حتی به کسانی مثل کاترین، که از خودش کوچکتر بودند.
شب از نیمه گذشته بود ولی خوابش نمی برد. باید از این خراب شده فرار می کرد. به هر قیمتی که شده. حاضر بود ماه ها بی خوابی بکشد ولی از دست این انسان های کثیف خلاص شود.
به ساعت نگاه کرد. دقیقا 3 نصفه شب بود که صدای دلنشینی افکار منفی را از سرش بیرون کرد. آهنگی که انگار از جنس طبیعت ساخته شده بود و آرامش می کرد. آهنگی آتشین که از دل یک گیتار بیرون می آمد.
کانی اسلحه را روی شقیقه مقتول گذاشت و شروع به حرف زدن کرد: ببین، من از قصد این کارو نمی کنم. در واقع مجبور شدم. اگه انسان هارو نکشم و چیزی برای خوردن نداشته باشم از گشنگی تلف می شم. به همین دلیل باید باهات خداحافظی کنم. پس لطفا ناراحت نشو.
لبخند ملیحی روی صورتش نقش بست: بای بای!
ماشه را فشار داد. سرش را برگرداند تا جسد را نبیند. دیوید همیشه می گفت صورت متلاشی شده انسان ها مثبت 130 سال است و بچه ای مثل او نباید این صحنه هارا به چشم خودش ببیند. با اینکه خودش از 130 سال خیلی کوچکتر بود اما هردفعه این را به کانی گوشزد می کرد.
کانی راستش را گفته بود. از قصد جون انسان ها را نمی گرفت. نمی خواست آنها کشته شوند. فقط برای زنده ماندن خودش این کار را می کرد. خودش و برادر بزرگترش دیوید. او مجبورش می کرد انسان هارا بکشد، سلاخی کند و اجزای بدنشان را بفروشد تا برادرش به او رحم کند و نکشتش.
اوایل با این قضیه کنار نمی آمد، اما وقتی فهمید دیوید چه انسان کثیفی است، وقتی دست راستش قطع شد، گوش چپش بریده شد و یک از چشمانش کور شد، دیگر نتوانست تحمل کند.
سعی کرده بود وجود نحس دیوید را از روی زمین پاک کند، ولی هردفعه از ترس به خودش می لرزید و وجدانش به او اجازه چنین کاری را نمی داد.
اما حالا، همه چیز برای او و برادش تمام شده بود. اگر فقط دیوید را می کشت، خودش در مشتی از عذاب وجدان فرو می رفت و خفه می شد. اما اگر هر دو همزمان می مردند، چی؟
شب تاریکتر از همیشه بود و بر ماه سایه انداخته بود. برادرش روی تختش دراز کشیده بود و خواب هفت آسمان می دید. به طرف شیر گاز رفت آن را باز کرد. تا چند ساعت دیگر، به خواب عمیقی فرو می رفت و دیگر بیدار نمی شد. روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد تا خوابش ببرد.
ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد. موسیقی شعله وری که همراه با بوی تند گاز به او می رسید. جنسش در عین نرم بودن، به سفتی فولاد بود. آهنگی تلخ و شیرین. زیبا و زشت. غمگین و شاد. بغض گلویش را پر کرد.
نورمن از شیشه های هواپیما به زمین وسیع زیر پایش نگریست. از میان جنگل های آمازون، خانه های بامبویی و کاه گلی تک و توک پیدا می شدند و خودنمایی می کردند. قارچ های سمی روی زمین به طبیعت جان میبخشیدند و برگ درختان با باد همراه می شدند. ریشه های درختان زیر پوست خاک برای آب و غذای بیشتر زمین هارا تصرف می پکردند و جنگ راه می انداختند.
قرار بود بعد از پنج سال بالاخره از طولانی ترین سفر اکتشافی عمرش برگردد و به محل برگزاری فستیوال علمی بزرگی برود. بعد فارغ التحصیل شدن از دانشگاه هاروارد این مهمترین پروژه زندگیش بود.
بخاطر هوش بالایی که داشت در 12سالگی جایزه نوبل دریافت کرد و از آن به بعد موجی از جایزه ها روی سرش سرازیر شد.
رکورد خیلی از مسابقات علمی را به صورت باور نکردنی ای شکسته بود و ثروت زیادی کاسب شده بود. زندگی راحت و گرانقیمتی برای خودش دست و پا کرده بود.
می توانست زود تر از یک ماشین حساب معادله های طولانی و سخت را حساب کند و آزمون های سه_چهار ساعته را در کمتر از ده دقیقه انجام دهد.
به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. 3 نصفه شب. سعی کرد ذهنش را آرام کند. کفش هایش را در آورد و به حالت یوگا رفت. بوی سوختگی عجیبی به مشامش خورد. جایی آتش گرفته بود.از پنجره به بال هواپیما نگاه کرد. یکی از موتور ها منفجر شده بود.
چند ثانیه بعد، هواپیما سقوط کرد...
این پایان زندگی اش بود؟ یعنی راهی برای نجات پیدا کردن نبود؟ نمی توانست به آن فستیوال بزرگ برسد؟
سوال ها تک تک از جلوی چشمش رد می شدند، در حالی که جواب ها جایی در میان افکار نامنظم نورمن پنهان شده بودند.
تنها چیزی که آرامش می کرد، آهنگی بود که از جایی میان درختان آمازون به سوی او می آمد. برای اولین بار، تمام زندگیش در چند ثانیه از جلوی چشمانش رد شد و احساس پوچی کرد. آن همه جایزه، ذهن باهوش و کلی چرت و پرت دیگر.
همه ی اینها بودند، ولی انگار هیچکدام بدردش نمی خوردند. وقتی که بمیرد، آن همه مال و اموال، به چه دردش می خورد؟
ویلبر در حالی که غرق در صدای گیتارش شده بود به دور و بر نگاهی انداخت. چشمش به ساعت خورد. دقیقا 3 نصفه شب. دیر وقت بود. دستش را از روی گیتار برداشت و به تخت خوابش رفت. امیدوار بود مثل همیشه، برای چند لحظه هم که شده آرامش را برای دنیا به ارمغان بیاورد.
پی نوشت: اگر بخواهم کل این داستان را در چند کلمه تعریف کنم، می گویم:
آرامش، آرامش و باز هم آرامش...