❤️🔥کورهی شمارهی هشت❤️🔥
🌺بخش دوم🌺
🍁قسمت دوم🍁
تا وقت استراحت در اندیشهی آنچه دید، به سر میبرد. چه قدر عقربههای ساعتی که شتابان میدویدند تا به نابودی نزدیکشان کند، آهسته قدم برمیدارند. انگار اجازه نمیدهند وقت استراحت فرا برسد. گویی نمیخواهتد سرکارگر به چیزی که شک کرده است، اطمینان حاصل کند. دلهرهی عجیبی بر جانش میافتد: "چیزی که دیدم، درست است؟! اگر واقعیت داشته باشد، چه کنیم؟! جواب پیرزن را چه بدهیم؟!"
زمان، گوشهی دیوار، دست به سینه ایستاده و نیشخند میزند. سرکارگر حرکت بازوان کارگران را مینگرد.
_ "وای! چرا آهسته کار میکنند؟"
گذشتِ زمان برایش عذابآور شده است. بالاخره ثانیهها، دقیقهها و ساعتها میگذرند. صدای خروپف کارگران بلند میشود. زغالها را از جیبش بیرون میآورد و بین دستهای زمختش میچرخاند. دو زغال برمیدارد و بهم میکوبد. با شکافته شدنشان، چشمانش برق میزند گویی معما را حل کرده است.
از لابهلای درختهایی که روی اتاق کورهها را پوشاندهاند بیرون میدود. نمیداند از یافتن پاسخ سوالش خوشحال باشد یا خیر. زیباییِ درخششِ ماهِ تابان را به روح خستهاش بچشاند یا وحشتِ سیاهیِ شب و سایههای ترسناکِ اطرافش را بپذیرد؟ در سرودِ دلانگیزِ جیرجیرکها و آواز قورباغهها غوطهور شود یا از زوزهی گرگها بترسید؟ همانطور که سرگردان بینِ پذیرش وانتخابِ زیباییها و نازیباییهای لحظهلحظهی زندگیش دستوپا میزند به تپهی عظیمِ زغال میرسد. دورتادورش میچرخد تا دری بیابد که صدایی میگوید: "آهای سرکارگر دنبال چه هستی؟"
برمیگردد. نیم وجبی ای از یک تنهی سوخته ی درختی بیرون آمده و به او نگاه میکند.
_ "با رییس کار دارم."
نیموجبی زغالِ چسبیده به تنهی درختِ سوخته را تکان میدهد. تمام تپهی زغال در یکآن میلرزد. دری کوچک به اندازهی کف دست سرکارگر، باز میشود.
همین که میخواهد بگوید من چگونه از این در داخل بروم، تبدیل به یک نیموجبیِ مو و چشم نقرهای میشود با همان لباسهای کهنه و پوسیده. شگفتزده از دیدن دستها و پاهای کوچکتر از یک وجبش به تالاری وسیع با سقفی بلند پا میگذارد.
نیموجبیها شتابان در حال بار زدن زغالها درون گاریهای آهنی و بزرگ هستد. رییس با دیدن سرکارگر از روی سکوی سیمانی پایین میپرد و میگوید: "زودتر از اینها منتظرت بودم. دوباره به یاد آوردی؟"
#کوره#شماره#هشت#تخیلی#آتش#داستان#اسرارآمیز#هیجانانگیز#پیرزن#کارگر#نیموجبی#قصه#