❤️🔥کورهی شمارهی هشت❤️🔥
🌸ادامهی بخش اول🌸
🍁قسمت دوم🍁
کارگر شمارهی پنج که از فرط خستگی توان ایستادن روی پاهایش را ندارد با حسرت به کورهی شمارهی هشت نگاه میکند و آهی میکشد. یاد روزهایی میافتد که جز کورهی شمارهی هشت، هیچ کورهی دیگری نبود.
دیوارها درخششی مانند آینه داشتند. صدای پرندگان رنگارنگ در گوش میپیچید. درون کورهی شمارهی هشت را که نگاه میکرد، دریایی وسیع و ملایم میدید. هر وقت میخواست با قلبی آرام درون کوره میرفت. پاچهی شلوارش را بالا و توی آب قدم میزد. چند نفس عمیق میکشید. خنکی هوا روی گردن و موهایش مینشست. آرامش با موهای سبز و آبیاش، روی سطح آب پرواز میکرد و همه را به عشق و نور فرا میخواند. پوست بیرنگش، رنگِ آنچه پیرامونش بود را به خود میگرفت. دامن سفید و بلندش را روی دریا میچرخاند و قطرات آب را شادمانه روی گیاهانی که نزدیک ساحل روییده بودند، میریخت. آرامش اینگونه بی دریغ آرامشش را به همه میبخشید.
ناگهان صدای خشن سرکارگر، کارگر شمارهی پنج را به زمان حال میکشاند که فقط سه دقیقه زمان باقی ماندهاست. او نیز مانند سایر کارگران به بازوهایش فشار بیشتری میآورد که بیلش از زغالهای بیشتری پر شود. عقربههای ساعت دواندوان میگویند: "کاش ساعت از کار میافتاد و از دویدن خلاص میشدیم."
کارگر شمارهی پنج به خودش میگوید: "کاش روزهای گذشته که عقربههای ساعت قدمزنان پیش میرفتند، باز میگشتند." آن روزها، یکی یکی پیش چشمانش ظاهر میشوند و با غمی عظیم از قلبش عبور میکنند. صدای جیغ سرکارگر لرزه بر اندامشان میاندازد که: "یک دقیقه...فقط یک دقیقه... "
نیموجبیها سریعا از اتاق خارج میشوند. آتش کورهها به اندازهای که میخواستند، بزرگ و سوزان نشدهاند. بالاخره ساعت هفتونیم و در اتاق کورهها باز میشود. پیرزنی راستقامت با ابروهای بلند و سفید داخل میآید.
کارگران هنوز مشغول کار هستند تا بتوانند پیرزن را راضی کنند. صدای عصایش بلندتر از هیاهوی کوره ها در اتاق میپیچد. روی صندلی فلزی که زیر زنگ بزرگ است، مینشیند.
شلاق درازی از جیب بزرگی که روی لباس خاکستری اش دوخته شده بیرون میکشد و با آن سرکارگر را از روی زنگ پایین میاندازد.
#کوره#شماره#هشت#تخیلی#آتش#داستان#اسرارآمیز#هیجانانگیز#پیرزن#کارگر#نیموجبی#قصه#