الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

بهار؛ برایم کاموا بیاور.

رمان " بهار برایم کاموا بیاور" در ژانر گوتیک و اثر شاهکار خانم《مریم حسینیان 》از نشر چشمه است.

این اثر نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری و رمان تقدیر شده سال است.


رمان از داستان کوچ یک خانواده‌ی جوان با دو فرزند نوزاد و خردسال به خانه‌ای قدیمی و ویلایی در ناکجاآباد در انبوهی از برف و جنگل و خالی از سکنه شروع می‌شود.

بیشتر داستان‌ از زبان مریم خانم خانه است.

نیما همسرش می‌خواسته قصه‌ای بنویسد و برای این احتیاج داشته که از هیاهوی زندگی دور شود.

اما فشار بار مالی زندگی او را مجبور می‌کند هر روز سوار مینی‌بوسی شود و به چاپخانه برود و عصر برگردد.

همین‌طور که داستان جلو می‌رود کم‌کم سیر حوادث خواننده را با دست نامرئی به داخل داستان می‌کشد.

مثلن:

ترسی که زن از صدای خرش خرشی که در آشپزخانه گاهن می‌شنود. اضطرابی که به هنگامه‌ی دیدن خانه‌ی دیگران یا ذهن‌خوانی فکر دیگران در دل خود و خواننده می‌کارد

یا ترسی که آرام آرام از صحبت‌های عجیب پسرش بنیامین در دل‌ خواننده می‌کارد و او را کنجکاو و ترسان جلو می‌برد.


و غریب تر از آن فردی به نام 《سلام》است، صاحب‌خانه‌ای که با ترس با او آشنا شد ابتدا از دیدن ردِّ عبایی روی برف‌ها می‌گوید و بعد جای‌پاهایی که خیلی بزرگ است و بعد یک‌دفعه جیغ می‌کشد و مرد را در زیرزمین می‌بیند و با او آشنا می‌شود.


شخصیت مرموز بعدی تنها همسایه ی آنها خانمی میانسال و عجیب به‌نام《نسترن خانوم》است.

نسترن خانوم زنی با کارهایی عجیب که کم و فلسفه‌طور سخن می‌گوید.

بنیامین پسر۶ ساله‌‌ی خانواده نقش پررنگی در سیر حوادث داستان دارد.

بنیامین اولین کسی است که با مادر از سلام و کارهای عجیب نسترن خانوم می‌گوید.

او می‌گوید نسترن خانوم هر وقت می‌خواهد شب‌ها به اتاق او می‌آید و برایش قصه می‌گوید مریم از صحبت‌های او می‌ترسد و سراسر داستان اورا گیج و هراسان می‌بینیم.

اما بنیامین نمی‌ترسد او به دنبال قائم کردن گنج خود در دل خانه‌ی برفی که نسترن خانوم برایش درست کرده است گم می‌شود و وقتی بعد از کلی گشتن او را نیمه مرده پیدا می‌کنند زن طاقتش تمام می‌شود و به همراه بچه‌هایش با حالت قهر با قطاری به مشهد خانه‌ی پدری می‌رود.



در کوپه‌ی قطار زنی چادری هم کوپه‌اش است، زنی که به او می‌گوید برای گنجشک‌ها چطور لباس ببافد و عجیب‌تر آن‌که اسمش نسترن است و یک دفعه غیب می‌شود و همه به مریم می‌گویند کوپه اختصاصی رزو شده بوده است و او خیالاتی شده است.

زبان داستان جاهایی به شعر سپید می‌ماند و گاهی کلمات اعتراضی و هول انگیز باعث می‌شود شما هم داستان را بلندتر و تند‌تر بخوانید .

گویا از ترس بهمنی از حوادث غریبی که انتظارش را ندارید فرار می‌کنید.


پایان داستان خیلی سوررئال و قشنگ بود.

بدن بنیامین مثل این‌که دانه‌های عدس رویش پهن کرده باشند پر از دانه‌های عدس سیاه می‌شود و بعد از چند ساعت خاک رویش می‌نشیند.

دختر شیرخواره نگار هم تب می‌کند و از اتاق لاجوردی میله و کاموا صورتی بیرون می‌افتد و زن می‌فهمد که باید برای دخترش لباس ببافد برای دخترش لباس می‌بافد و تنش می‌کند و در آخرین بار که او را می بوسد صدایی شبیه جیک‌جیک از او می‌شنود.


《صدایی از بیرون پنجره می‌آمد گویا هزاران سنگ به پنجره می‌خورد اما با صدای جیک‌جیک .

آمده بودند نگارم را ببرند من می‌ترسیدم پنجره را باز کنم؛ سلام جلو آمد دختر را گرفت و پنجره را باز کرد گنجشک‌ها آرام لباس دخترم را گرفتند و با خود بردند.》

در نامه‌ی آخر نگار به مادرش می‌گوید تقصیر تو نیست آرام باش تقصیر تو نبود که خاله سوئیچ ماشين را برداشت و بچه‌ها را بدون آن‌که کمربند ایمنی را ببندد عقب ماشین سوار کرد. تو نمی‌دانستی
وگرنه بهش می‌گفتی که پرایدتان ترمزش کار نمی‌کند.

در این‌جا می‌فهمی که بچه‌ها در دنیای واقعی مرده‌اند و اجدادشان در برف گم شده است.

مریم و همسرش دیوانه شده‌‌اند و در این خانه دنبال قصه‌ی زندگی شان هستند.

اما گویا آن‌ها هم مرده باشند اما هنوز به آرامش نرسیدند.








من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید