کتاب شامل چندین حکایت طنز که آقای وحدتی از زبان دیگران شنیده و چندین حکایت طنز به قلم خود نویسنده است.
اولین حکایت: مادر پرید
بازرگانی به قصد سفری چند ساله راهی سفر شد و طوطی عزیزش را به دوستش سپرد تا مواظبش باشد.
بعد از چند ماه از عزیمت بازرگان،طوطی بازرگان بیمار شد و مُرد.
دوست بازرگان نامهای به دوستش مینویسد و خبر فوت طوطی را به اطلاعش میرساند.
بازرگان در پاسخ نامهی دوستش مینویسد:" چرا اینطور اطلاع دادی بهتر بود مینوشتی که طوطی پریده و روی درخت نشسته و پرواز کرده و رفته است". اینطور من کمتر عذاب میکشیدم.
ماهها گذشت تا اینکه مادر بازرگان در شبی سکته کرد و صبحش فوت شد.
دوست بازرگان نامهای به دوستش مینویسد و بعد از احوالپرسي مینویسد عزیز خواستم بگویم مادرت دیشب پرید و از روی درخت پرواز کرد و رفت.
داستان دوم: عروس کلارسری
سه برادر کلارسری بودند که با هم زندگی میکردند. برادر بزرگتر به تازگی عروسی گیلانی را به منزل آورده بود.
یک روز زمستانی سه برادر بیمار تب و لرز شدیدی کردند و عروس گیلانی در منزل نبود. سه برادر هیزم بسیاری جمع و آتش بزرگی فراهم آوردند. و بسیار نزدیک به آتش نشستند به طورکه پاهایشان شروع به سوختن کرد. برادر بزرگتر ظرفی از گل نمناک فراهم آورد و پاهایشان اول در گل و بعد جلوی آتش گرفتند تا نسوزند.
عروس گیلانی که به منزل آمد پیش خود گفت این سه تن کمی شعور ندارند که عقبتر از آتش بنشینند تا نسوزند. پس دست برد و هر کدام از برادرها را نیم متر عقبتر نشاند.
برادران دیدند مشکل حل شد. با هم مشورت کردند و گفتند عروسی به این فهميده ای باید بالاتر از همهی آدمیان باشد پس عروس را از گردن به سقف آویزان کردند پس ناخواسته عروس را کشتند.
داستان سوم
قوچ ارباب (قوچ: نوعی باز)
اربابی بیمار شد پس از رعیت خود خواست از قوچ او نگهداری کند. رعیت خجالت کشید از ارباب در مورد خوراک قوچ سئوال کند پس به جانب پیر ده رفتند و از او پرسیدند که به قوچ چه برای خوردن بدهند. پیر ده نمیدانست ولی نمی خواست رعیت بر جهل او آگاه شوند پس گفت در آنچه پس میدهد بنگرید تا معلومتان شود.
رعیت ساده دل ساعتها منتظر ماندند تا قوچ همان کرد که آنها منتظر بودند پس دیدند که رنگ مدفوع حیوان سفید است .
پس حدس زدند غذای قوچ حتمن ماست است پس سر قوچ را در کیسه ماست فرو کردند و ساعتها در همان حال نگه داشتند تا جان از کالبدش رفت و مرد.
داستان چهارم
گزمهی کلارسری
رئیس گزمههای کلارسری به یکی از گزمههایش دستور داد برود و دزدی که از زندان گریخته بود پیدا و برگرداند.
گزمه رد دزد فراری را گرفت و او را در باغی یافت. دزد زیر درختی خوابیده بود. گزمه ابتدا او را بیدار کرد و سپس از او خواست که با او بیاید. دزد با گزمه درگیر شد و گزمه پاهای او را بست و گفت همینجا بنشین تا برگردد.
گزمه پیش رئیسش برگشت و از او در خواست نیروی کمکی برای برگرداندن دزد از باغ را کرد.
رئیس که داستان گزمه را شنید پرسید آیا دستهایش را هم بستی؟ گزمه خندید و گفت مگر با دستهایش میخواهد راه برود.
رئیس گفت:《ابله، خوب با دستهایش میتواند پاهایش را از بند آزاد کند و فرار کند.》
گزمهی کلارسری گفت جناب از آنجا که دزد هم کلارسری است حتمن عقل او نیز به مانند من نخواهد رسید که بند پاهایش را باز کند و الان قول میدهم هنوز همانجاست .
پس گزمه با دو سرباز راهی باغ شد و دزد کلارسری را همانجا روی زمین یافتند.