چرا دلتنگی آدم مثل درخت خشک نمیشد؟
چرا نمیشد دلتنگی را مثل یک بلوط خشکاند و با تبر افتاد به جانش؟
چرا تبر بر شاخههای خشک زوزه میکشید اما صداش بر تنهی خشک دهان باز میکرد؟
یک نیمه اینطرف، این نیمه آنطرف، آدم ماندگاری را با درخت میسنجد.
خودش را درختی میبیند که تا ابد زنده است.
ریشهاش در عمق زمین پنجه باز کرده است.
دستهاش را گشوده در طاق آسمان.
بالای سرش دنبال نور قد میکشد.
زمستان میخوابد بهار با جوانه بیدار میشود شکوفه می زند برگ می دهد .
جایی هم برای لانهی پرندگان دارد.
ولی نمیپاید و عاقبت خشک میشود.
که روزی روزگاری هیزمشکنی با تبر نیمهاش کند.
تکهتکه هیمهاش کند.
قسمتی از کتاب نام تمام مردگان یحیی است از زندهیاد استاد آقای عباس معروفی.