
منِ بیست ساله ی عزیز سلام! طبق معمول اونقدر حرف واسه گفتن دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم؛ امروز حال و هوای خاصی داشتم، کنکور 1404 تموم شد و الان منِ 1405ای، رسما یه کنکوری محسوب میشم، رسمنِ رسمن و دیگه نمیتونم از تلاش کردن شونه خالی کنم... نیومدم تو این نوشته فقط از کنکور حرف بزنم چون واسه توی بیست ساله، احتما، کنکور یه چیزیه که خوب یا بد واسه تو تموم شده رفته، چه خوب تموم شده باشه و به چیزی که خواستی رسیده باشی طبق نظریه تردمیل هدونیک، شادی اش خیلی زودتر از اینا تموم شده و چه بد تموم شده باشه و رسوای دو جهان شدی و نرسیدی بازم طبق همین نظریه، غمش تموم شده و رفته.
ازت کلی سوال ریز و درشت دارم، یه عالمه... بذار از مهم ترینش شروع کنم؛ به مهم ترین هدف زندگیت تا الان رسیدی!؟ تونستی بفهمی پزشکی بهتره یا روانشناسی یا اصلا پای رشته دیگه ای اومده وسط؟ پای هر رشته ای هم اومده باشه وسط، و به هر جا رسیدی، لطفا لطفا لطفا، ناشی از نجنگیدنت نباشه، لطفا به همین نقل قولی که بهش اعتقاد داری عمل کن و حق این رو داشته باش که بگی " من هر آنچه در توان داشتم انجام دادم"؛خب؟!
هنوزم تو مغزت یه فیلسوف کوچیک خوابیده؟ هنوزم مثل قبل مشتاق فکر کردنی و یه دیالوگ از فیلم، سریال، کتاب و پادکست میتونه ذهنت رو کلی مشغول کنه؟ امیدوارم کنارش نذاشته باشی ولی خب من فهمیدم، تو هم میدونی لابد، تو گرداب فلسفه بافیا نباید غرق شد باید هر از گاهی تنی به آب زد و شنا کرد، همین فقط.
هنوزم عشق کتابی؟ تونستی سیر کتاب شی؟ تونستی بری میدون انقلاب و یه دل سیر کتاب بخری و تو کافه کتابا هم یه دل سیر کتاب بخونی؟ من که میدونم سیر نمیشی... راستی اون نیمچه تقلیدی که میخواستی از تولستوی و مبل بنفش بکنی و بعد کنکور یک ماه ( به جای یک سال)، هر روز یک کتاب بخونی و در موردش بنویسی رو انجام دادی؟ تونستی اون دو سه تا کتاب باقی مونده از مونتگمری که هنوز نخوندی رو بخونی و بعد بتونی با افتخار بگی هرچی از کتابای مونتگمری ترجمه شده رو خوندم؟ از یه چیز میترسم، بازم لطفا لطفا لطفا، این محدودیتایی که الان واسه رمان خوندن گذاشتم و به هفته ای یه روز دارم اکتفا میکنم، شعله عشقت به کتابو سرد نکنه، ممنون!
هنوزم همینقدر نگرانی واسه همه چی؟ هنوزم از اینکه به اندازه کافی شخصیتت محکم نباشه، یا تو مسیر رشد نباشی میترسی؟ منِ الانت میترسه، ولی نمیذاره ترسش به اندازه سال های قبل تو اهمال کاری قرارش بده و سعی میکنه هرکاری فک میکنه درسته واسه رشدش بکنه، تازه با مدیتیشن آشنا شده، داره به جای چندتا چندتا کتاب توسعه فردی خوندن به یکی اکتفا میکنه، بیشتر از فکر کردن حواسش به رفتاراش هست، و بله هنوزم نگرانه ولی، تو کمتر نگران باش، تو بیشتر تو مسیر باش، اوکی؟
تونستی همون شخصیت محکمی که میخواستی رو داشته باشی و نذاری هیچکس بشکنتش یا ازش سوء استفاده کنه؟ تونستی کمتر از الان به حرف بقیه اهمیت بدی و خودت باشی؟ اصلا فهمیدی اینکه میگن خودت باش، واقعا یعنی چی؟!
لطفا بگو همونطور که میخواستم، مستقل شدم و رفتم یه شهر دیگه؛ البته کی میتونه اینده رو پیش بینی کنه؟ چیزی که الان فکر میکنم بهترین گزینه است، شاید بعدا نباشه ولی خب بازم میگم از ترس و نگرانی و نجنگیدن نباشه خواهشا.
با افکار وسواسی ات دوست شدی؟ مدیتیشن که میگن اونقدر تاثیر داشته که بتونی بذاری رد شن برن بیان باز دوباره برن و تو اهمیت ندی؟ امیدوارم! راستی، الان بهتر میتونی خنده و گریه ات رو تو موقعیتای حساس زندگی کنترل کنی یا هنوزم تو وقتی که نباید، گریه ات میگیره و از اینکه گریه ات گرفته بیشتر گریه ات میگیره؟ قطع کن این سیکل معیوب رو پلیز.
وای چقدر سوال دارم ازت؛ اون همه فیلم و سریالی که تو ذهنت ردیف بود رو دیدی بعد کنکور؟ سریال دکتر هاوس رو کامل دیدی؟دلت خنک شد؟ فرندز، اسکوئید گیم، بریکینگ بد، دیدی همه شونو؟ نکنه عطش دیدن شون بعد کنکور خشک شده باشه؟
تابستون بعد کنکورو همونطور که میخواستی ترکوندی؟ راستی، چند روز پیش به خودم قول دادم سعی کنم سال کنکور، بازم نهایت تلاشو واسه لذت از زندگی بکنم، باز اینطوری نباشم که فکر کنم بعد کنکور قراره معجزه شه و زندگی لذت بخش میشه و از خاکستری این روزا رنگین کمان میشه، نه تجربه نشون داده قرار نیست به جز چند هفته اول این شکلی باشه و اگه الان بتونم لذت ببرم، شاید بیشتر بتونم به خودم این تضمینو بدم که همیشه میتونم یه راهی واسه لذت بردن از زندگی پیدا کنم. پس لطفا بگو داری بیشتر حس میکنی، بیشتر لذت می بری و " لحظه های همیشه در هرگزِ" بیشتری تجربه میکنی، خودت میفهمی چی میگم.
اون شوقِ زیاد به ورزش و تحرک رو هنوزم داری؟ یا نکنه وقتت آزادتر شده برعکس دیگه نرفتی سراغ باشگاه و استخر و پینگ پونگ و اون همه چیزی که الان دلت میخواد تو برنامه هر روزت باشه نه هر هفته یا بدتر هر از گاهی.
لطفا رو ظاهرت وسواس نداشته باش؛ منِ الانت خیلی مستعد وسواسه و حتی شاید تجربه اش هم کرده، البته منِ الانت همچنان نسبت به سالای قبل نزدیکتره به ظاهرش و باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنه، ولی تو بازم نزدیکتر شو، بازم بیشتر از تغییر دادنش، بپذیر و لذت ببر و همچنان به دور از وسواس و نگرانی، در حد تعادل بهش برس، بازم میدونی چی میگم.
هنوزم مثل الان اونقدر سیستم ایمنی ات قویه و خودتو سالم نگه میداری که اخرین باری که دکتر رفتیو یادت نمیاد، و جز واکسنایی که همه میزنن یه بار بیشتر تو عمرت امپول نزدی و سرم هم که دیگه اصلا؟! سالم زیست کن مثل همیشه.
حرف ها زیاده واسه گفتن ولی ببین، یه چیزی رو میگم لطفا آویزه گوشت کن، تو هر منجلابی هم که زندگی تو رو بندازه یا خودت افتاده باشی یا هرچی، تو، آدمی بودی و هستی که تو عمق اون منجلابه هم که بوده باشی، میتونی خودتی در بیاری؛ نه انگیزشیه نه روانشناسی زرده نه فیکه... میگی چرا؟ برو دفتر خاطراتو بردار دی 1402 رو نگاه کن... اردیبهشت امسال هم که دیگه هیچی... مگه غیر این بود که تو عمق منجلاب داشتی غرق میشدی و اخرش کشیدی بیرون خودتو؟ پس خواهشا، زنده نگه دار روحتو، همیشه.