ویرگول
ورودثبت نام
اتفاق
اتفاق
اتفاق
اتفاق
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

نامه ای از مرده (داستان جنایی) پارت اول

سلام خوش اومدین به داستان جنایی من اولین داستان جنایی کانال

سایه‌ای میان کوچه‌های بارانی

فصل اول: جسد در مه

باران ریز و سردی روی سنگ‌فرش‌های خیابان می‌ریخت. کوچه باریک بود، پر از دیوارهای خیس و چراغ‌های نیمه‌سوخته. مأمور کشیک، ستوان «مهدی کاویان»، با تماس یک مرد ناشناس به محل رسید.

جسد زنی حدوداً سی‌ساله، با لباس مجلسی قرمز، وسط کوچه افتاده بود. گلویش با جسمی تیز بریده شده بود، اما عجیـب این بود که هیچ رد خونی روی زمین دیده نمی‌شد؛ مثل اینکه جسد را بعداً آنجا گذاشته باشند.

مهدی به اطراف نگاه کرد. پنجره‌های قدیمی، مغازه‌ی بسته‌ی خرازی، و یک در چوبی سیاه که انگار تازه رنگ خورده بود. هیچ صدایی جز قطرات باران شنیده نمی‌شد.

او زیر لب گفت:

«اینجا کسی شاهد نبوده؟ یا همه دارن خودشونو به خواب می‌زنن...»

وقتی کیف دستی زن را باز کردند، فقط یک پاکت نامه‌ی سفید داخلش بود. روی پاکت با خط خوش نوشته شده بود:

«تو دیر رسیدی.»

فصل دوم: اتاق بازجویی

در اداره‌ی آگاهی، پرونده به سرهنگ «آریا فرهمند» سپرده شد. مردی سخت‌گیر با سبیل پرپشت و نگاهی که هر مجرمی را می‌لرزاند.

اولین مظنون، همسر مقتول بود؛ مردی به نام «سامان اقبالی».

او وقتی خبر قتل را شنید، به‌ظاهر بی‌هوش شد. اما در بازجویی، تناقض‌های عجیبی گفت:

«زنم دیشب خونه بود... تا صبح باهم بودیم.»

اما دوربین یک کافی‌شاپ نشان می‌داد که زن ساعت ۱۰ شب آنجا تنها بوده است.

وقتی پاکت نامه را به سامان نشان دادند، رنگ از چهره‌اش پرید. گفت:

«این... این خط یکی از دوستان قدیمیه. کسی که سال‌ها پیش مرد.»

فصل سوم: بازی سایه‌ها

تحقیقات بیشتر، نام «نوید رهگذر» را به میان کشید. مردی که ده سال پیش در یک آتش‌سوزی مشکوک کشته شده بود. پرونده‌اش هم به طرز عجیبی بسته شده بود.

ولی حالا نشانه‌ها می‌گفت او زنده است... یا دست‌کم کسی خودش را جای او جا زده.

هر بار که پلیس نزدیک سرنخی می‌شد، نامه‌ای دیگر پیدا می‌شد. با همان خط خوش:

«تو هنوز چیزی نمی‌فهمی.»

«قاتل همیشه یک قدم جلوتر است.»

مهدی حس می‌کرد این بازی فقط برای کشتن یک زن نبود. انگار کسی داشت با خود پلیس بازی می‌کرد.

فصل چهارم: لو رفتن مأمور مخفی

در یکی از عملیات‌ها، پلیس متوجه شد یک مأمور داخلی دارد اطلاعات محرمانه را به بیرون لو می‌دهد.

وقتی ردگیری کردند، شوکه شدند:

خودِ ستوان مهدی کاویان.

اما او قسم می‌خورد بی‌گناه است. می‌گفت ایمیل‌ها و مدارک جعل شده‌اند. با این حال همه‌چیز علیه او بود.

در آخرین لحظه، وقتی قرار بود بازداشت شود، نامه‌ای دیگر رسید:

«بی‌گناه را قربانی نکنید. قاتل کسی‌ست که همیشه کنارتان نشسته.»

همه نگاه‌ها به سرهنگ آریا چرخید...

فصل پنجم: پایان غافلگیرانه

یک شب، آریا و مهدی تنها در همان کوچه‌ی بارانی بازسازی صحنه کردند.

مهدی آرام پرسید:

«سرهنگ... چرا اون شب قبل از اینکه ما برسیم، تو از صحنه دیدن کرده بودی؟ چه‌طور فهمیدی پاکت توی کیفشه؟»

آریا سیگارش را روشن کرد و گفت:

«چون من گذاشتمش.»

مهدی جا خورد.

سرهنگ ادامه داد:

«ده سال پیش، نوید رهگذر رو من نکشتم. اون خودشو قربانی کرد تا فرار کنه. ولی زنت... زنت راز اون پرونده رو فهمیده بود. مجبور بودم... بفهمی که هیچ‌وقت پلیس و قاتل از هم جدا نیستن. ما فقط دو روی یه سکه‌ایم.»

صدای شلیک در کوچه پیچید.

آریا روی زمین افتاد.

مهدی به اسلحه‌ی خودش نگاه کرد... اما او شلیک نکرده بود.

از سایه‌ی در چوبی سیاه، مردی بیرون آمد:

«بالاخره بازی تموم شد.»

چهره‌اش زیر نور مهتاب نمایان شد.

نوید رهگذر. زنده.

پایان پارت اول

داستان جناییداستانتمرین نویسندگیداستان نویسیجنایی
۶
۱
اتفاق
اتفاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید