ویرگول
ورودثبت نام
اتفاق
اتفاق
اتفاق
اتفاق
خواندن ۹ دقیقه·۳ ماه پیش

1004پارت دوم(داستان جنایی _پلیسی)

سلام به همگی خوش اومدین به قسمت دوم ۱۰۰۴ از قسمت قبلی خوشتون اومد گفتم پارت دومش رو سریع بزارم فقط یکم حمایت ها کم شده اگه میشه یک کامنت بزارید و بگین از چه جور سبکی خوشتون میاد تو کانال بزارم

داستان ها

تاریخی ها

بیماری ها

تاریخچه ها

لایکم بزنید که بریم سراغ پارت دومش👇

هزار و چهار — پارت دوم

کلیدی که کور نمی‌ماند

باران به شیشه‌های ایستگاه پلیس می‌خورد و صدای تندش مثل تیکی‌تاکِ ساعت بود. فرزاد تا صبح نخوابیده بود؛ کلیدِ ۱۰۰۴ را بارها و بارها با انگشتانش چرخانده بود، انگار که می‌خواست از جنسِ فلز چیزی بشنود. هر بار که آن را لمس می‌کرد، حس می‌کرد که کسی آن را عمداً آنجا گذاشته تا او را وادار کند دنبالِ چیزی برود.

او اول سراغ گلخانهٔ محلی رفت — همان جا که رسیدِ ماکان با شمارهٔ صندوقش ثبت شده بود. گلخانه کوچک و بوی خاک و کود در آن نفس‌گیر بود. صاحب گلخانه پیرمردی خشک‌مشربی بود که با نگاهش انگار همه‌چیز را اندازه می‌گرفت. فرزاد کلید را نشان داد. پیرمرد لحظه‌ای رنگش پرید، بعد گفت: «بسیار خب… صندوق‌های ما در پشتِ انبار است. کسی حتی من رو اجازه نمی‌ده باز کنم بدون صاحبش.» فرزاد آرام گفت: «این کلید صاحبش رو نداره؛ من می‌خوام فقط یه نگاه بندازم.»

قفلِ صندوقِ شمارهٔ 1004 با صدای خش‌داری باز شد. داخل، یک جعبهٔ فلزی کوچک بود؛ روی جعبه را با نوار چسب براق پوشانده بودند، انگار صاحبِ جعبه می‌خواست کسی سریع سراغش نیاید. فرزاد جعبه را برداشت؛ وزنش اندک اما سنگین به‌نظر می‌رسید. درش را باز کرد: یک عکس قدیمی، یک پاکت تاخورده، یک بند گردنبندِ زردرنگ با قفلِ کوچک و یک بستهٔ پارچه‌ای که داخلش یک رشته مو بود. عکس یک مرد جوان را نشان می‌داد که دستش را روی شانهٔ پسری گذاشته بود؛ هر دو لبخند زده بودند اما گوشهٔ عکس پاره و رنگ‌رفتگی داشت. پشت عکس با خطی نه‌چندان مرتب نوشته شده بود: «پ.ر — تابستانِ ۸۱».

فرزاد پاکت را باز کرد؛ داخلش یک برگهٔ خط‌خوردگی‌شده بود که جمله‌ای کوتاه داشت: «وقتی وقتش رسید، به فرزاد بگو.» دستِ نوشته شبیه به خطِ ماکان بود، اما فرق داشت؛ انگار کسی عجله‌زده نوشته بود. بندِ گردنبند را کشید؛ درون آن یک تکهٔ پارچهٔ نازکِ سفید بود که اثرِ عطری ضعیف رویش مانده بود. فرزاد کاغذها را برداشت و به آرامی بستهٔ مو را باز کرد. مو نازک و تیره بود — یک تکهٔ معمولی که بسیاری می‌توانستند داشته باشند. او بلافاصله نمونه‌ای برداشت و دستور داد آن را به آزمایشگاه فوری بفرستند.

در همان زمان، پرونده‌ای که روی میز فرزاد باز بود، پر از نکاتِ بی‌پاسخ می‌شد. لیلا آرام‌تر از آن بود که همه انتظار داشتند؛ حرف‌هایش گاه متناقض درمی‌آمد. «من عصاره را ریختم،» او گفته بود، «من می‌خواستم او خواب باشد تا سندها را بردارم.» اما جزئیاتی که او ذکر نکرده بود، کوچک بودند و مهم: چرا نامه‌ای با نامِ فرزاد روی میز بود؟ چرا ماکان باید نامهٔ مخصوصِ او را آماده گذاشته باشد؟

فرزاد بازجویی‌ها را تندتر کرد. کیان مقاوم بود اما لبخندِ تلخش داشت پنهان می‌ماند. او گفته بود که نمونه‌هایی فروخته و یکی از نمونه‌ها به پیمان رفته، اما جایی که او از آن طفره می‌رفت، انگیزهٔ شخصی‌اش بود؛ انگار بین او و ماکان چیزِ دیگری هم بود، نه فقط کار. کامبیز خشمِ خود را پنهان نمی‌کرد؛ کشمکش مالی‌شان روشن بود. مهرداد مرتباً نفس را می‌بلعید؛ لبخندش شکننده بود، گاهی به عکسِ یک مرد و بچه نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

چند ساعت بعد جوابِ آزمایشگاه آمد. فرزاد آن برگهٔ سفید را باز کرد و چشم‌هایش همان‌طور که معمولاً آرام بودند، تیز شدند: رشتهٔ مو درون جعبه با نمونه‌ای که در بانکِ داده‌ها بود «هم‌خونی نزدیک» نشان می‌داد. عبارتِ دقیقِ نتیجه را او خواند اما نمی‌توانست حرف‌هایش را هضم کند: «هم‌خونی نزدیک — احتمال نسبت خونیِ درجهٔ یک یا دو.»

فرزاد دوباره ورق را خواند. درجهٔ یک معمولاً پدر/فرزند است؛ درجهٔ دو می‌تواند برادر یا نوه باشد. قلبش محکم زد. یک فکرِ خاموش، مثل نورِ چراغی که از پشت پرده می‌آید، در ذهنش جرقه زد: چرا ماکان نامِ او را روی پاکت نوشته بود؟ چرا به او گفته بود «نگذار این قصه بمیرَد»؟ آیا ماکان می‌خواست چیزی را به فرزاد بگوید که فقط برای او مهم بود؟

او شب را با همان برگه گذراند، اما صبح که خورشید پشت ابرها پنهان بود، تلفن زنگ خورد. شمارهٔ ناشناس بود. فرزاد تلفن را برداشت و صدای مردی لرزان در خط گفت: «نتیجهٔ دی‌ان‌ای اومده؟» فرزاد کوتاه جواب داد: «بله.» آن مرد نفسِ بلندی کشید و بعد با لهجهٔ آرام گفت: «پس باید بدونی که هرچیزی که تا حالا دیدی، تنها قسمت کوچکی از یه نقشه‌ست.» خط قطع شد. شماره معلوم نبود، کسی بعد از آن تماس نگرفت.

فرزاد به دفتر برگشت. او آن عکسِ پاره را دوباره دید و حالا گوشه‌هایش برایش پرمعنی شده بود. پسرِ عکس شبیهِ او بود؟ یا شبیهِ کسی که فرزاد در کودکی فقط یک بار دیده بود؟ او رفت به سراغ پرونده‌های قدیمیِ خودش. مدتی پیش مادری که او را بزرگ کرده بود، گفته بود که روزی باید حقیقت را بدانی، اما هرگز بعد از آن صحبتی نکرده بود. فرزاد تا به حال احساس کرده بود که گوشه‌هایی از زندگی‌اش ناقص است، ولی هیچ‌وقت فکر نکرده بود آن نقص، ریشهٔ یک ریشهٔ خانوادگی باشد.

در پیِ تماسِ ناشناس، فرزاد از لیلا خواست دوباره بیاید. در بازجوییِ دیگر، او آرام‌تر شد و ناگهان اعترافی کرد که همه را تکان داد: «ماکان به من گفت رازهایی داره... گفت اگر اتفاقی براش افتاد، یه نفر هست که باید این چیزا رو بدونه. یه نفر که اسمش فرزاد بود. اون همیشه می‌گفت فقط اگه فرزاد بفهمه، می‌تونه امن باشه.» لیلا دست‌هایش را به هم فشرد و ادامه داد: «من فکر نمی‌کردم معنی‌اش این باشه… من فکر می‌کردم منظورش یه دوست یا همکارِ قدیمیِشه.»

جلوتر از همه، مهرداد گفت چیزی را که هیچ‌کس باور نکرد: «روزی ماکان به من گفت: اگه روزی خواستی بفهمی کِی و چرا، به صندوق 1004 سر بزن. اون همیشه می‌خندید اما این حرفش جدی بود.» مهرداد به چهرهٔ فرزاد نگاه کرد و به نرمی گفت: «من هرگز فکر نمی‌کردم اون فرزاد توی پرونده باشه.»

نتیجهٔ آزمایشِ دوم، که برای اطمینان انجام شده بود، تائیدِ اول را قوی‌تر کرد: «هم‌خونیِ نزدیک. محتمل‌ترین نسبت: پدر/فرزند.» گزارش کنار گذاشته شد، اما وزنش روی میزِ فرزاد نشست. او انگشتانش را روی لبش گذاشت و یک یادِ دور را صدا زد — تصویری که شاید از کودکی در اعماقِ ذهنش خوابیده بود: نامه‌ای که مادرش یک بار همراهِ عکس نشانش داده بود و گفته بود: «یکی روز همه‌چیز رو می‌فهمی.» آن روز فرزاد خندیده بود و گفته بود: «من همه‌چیز رو می‌فهمم.» حالا فهمیدن، طعمی تلخ داشت.

او همان روز، به تنهایی به قبرِ مردی رفت که سال‌ها پیش در پرونده‌ای ناتمام نامش برده شده بود — مردی که در گزارش‌های قدیمی به عنوان یک تاجر مهاجرت‌کرده ثبت شده بود. تابلوِ سادهٔ قبر، اسمِ ریاحی را داشت. فرزاد دستش را روی سنگ قبر گذاشت؛ نامِ کاملِ روی سنگ برایش نام‌آشنا نبود، اما حس کرد یک خطِ نامرئی او را به ماکان پیوند می‌دهد. در بازگشت به دفتر، چیزی در گوشهٔ جعبهٔ پرونده افتاد: پاکتی دیگر، بی‌مراد و بی‌نام. داخلش فقط یک عکس کوچکِ رنگ‌پریده بود — عکسِ همان مرد جوان و همان پسر، اما از زاویه‌ای دیگر؛ روی عکس با همان خطِ عجیب نوشته شده بود: «اگر تویی، باید انتخاب کنی.»

فرزاد پشت میزش نشست و عکس را به آرامی دید. او فهمید که انتخابِ واقعی فقط فنی و قانونی نیست؛ انتخاب، اخلاقی بود. اگر او پدرِ ماکان بود — یا فرزندِ او — آیا می‌توانست بی‌طرف بماند؟ آیا می‌توانست پرونده را بی‌طرفانه دنبال کند وقتی که حقیقتِ نزدیک به قلبِ خودش بود؟

قبل از این‌که فرصت کند بیشتر فکر کند، یکی از بازپرس‌ها با عجله وارد شد و یک دادهٔ تازه روی میز انداخت: «دوربینِ خیابان شبِ حادثه، نیمه‌شب، یک وانت سفید دیده شده که از درِ پشتی خارج می‌شود. راننده با دستِ راستش دستِ کسی را نگه داشته. قربانی در صحنه سوراخی روی شلوار داشته که با قیچی درست شده. این یعنی کسی تلاش کرده دشمنی نشان بدهد، اما عجیب‌تر از همه اینه که چند ساعت بعد از مرگ، کسی ظرفی با لیبل فروشگاهِ گلخانه آورد—لیلا؟ یا شخص دیگری؟»

فهرستِ مظنونان طولانی‌تر شد، اما وزنِ جدیدِ پرونده چیزی دیگر بود: حقیقتِ خانوادگی که مثل سنگی بزرگ، همه‌چیز را کج می‌کرد. فرزاد حس کرد که بازیگرانی که تا حالا دیده شده‌اند، همهٔ آدم‌های لازم برای بسته‌شدن پرونده نیستند. کسی پشتِ پردهٔ دومی بود؛ کسی که می‌دانست چگونه قصه را بجور دیگری بچرخاند و کسی که نامه‌ها و کلیدها را گذاشته بود تا فرزاد را وادار کند بازی را ادامه دهد.

شب وقتی دفتر خلوت شد، فرزاد بستهٔ کوچکِ دیگری را که لیلا به عنوان اقرار داده بود بررسی کرد. چیزی در گوشهٔ بسته بود که به زودی همه‌چیز را به هم می‌ریخت: یک نوارِ کاست قدیمی، با برچسبِ خط‌خوردگی‌شده — «برای فرزاد». او نوار را در ضبط گذاشت و دکمهٔ پخش را فشرد. صدای خش‌دارِ ضبط، آهسته شروع شد و سپس صدایِ یک مرد آرام اما آشنا از بلندگو بیرون آمد: «اگر شنیدی، یعنی هنوز فرصت هست. من نمی‌خوام که این به شور تبدیل بشه. اما باید بدونی: فرزاد… تو باید بدونی که بعضی چیزها قابلِ بخششه، بعضی‌ها نه. و یک نفر، دقیقا الان، داره منتظر می‌شه که تو انتخاب کنی.» صدای مرد قطع شد — و در سکوتِ پس از آن، فرزاد فهمید که آن مرد، نه فقط یک متهم، بلکه کسی است که سال‌ها در ساختمانِ زندگی‌اش نفس کشیده — کسی که حالا نامه‌ها را سامان داده بود تا او را به مرکزِ یک بازی شخصی بکشاند.

در همان لحظه زنگِ تلفنِ اتاق به صدا درآمد. شمارهٔ ناشناس بود. فرزاد نفسش را گرفت، تلفن را برداشت و دره‌ای از صدای سرد که از سیم پیچ‌ها بیرون آمد، گفت: «می‌دونی چند نفر ممکنه برن تو صندوق 1004 و چیزایی رو پیدا کنن؟ تنها اونا نیستن. اما تو یکی از اون‌هایی. حالا انتخاب کن: می‌خوای حقیقت رو کامل بدونی یا می‌خوای همون چیزی که امروز می‌بینی رو قبول کنی؟ وقتت کمِ.» و خط قطع شد.

فرزاد تلفن را به میز گذاشت. عکسِ پسر و مرد را دوباره نگاه کرد. پشتِ عکس با همان خطِ آشنا نوشته شده بود: «پ.ر». او به خودش گفت که فردا صبح اول کار، باید به یک آزمایشِ نهایی تن دهد؛ آزمایشی که خواهد گفت او واقعا در چه رابطه‌ای با مردی است که روی صندلی مرده بود. اما قبل از خواب، هرگز نمی‌توانست یقین کند که آیا این حقیقت، آزادی خواهد آورد یا زنجیری نو خواهد ساخت.

پارت دوم این‌جا تمام می‌شود: فرزاد حالا بیش از هر زمانِ دیگری وسطِ بازی قرار گرفته بود — نه صرفا به عنوان پلیسی که دنبالِ قاتل است، بلکه به عنوان مردی که احتمالاً باید با گذشتهٔ خود روبه‌رو شود. یک سوال بزرگ و خونین در هوا مانده بود: اگر او واقعا رگِ خونیِ ماکان را داشت، آیا می‌تواند قضاوت کند یا خودش باید محکوم شود؟ و چه کسی نامه‌ها را چیده بود تا نخستین کسی که آنها را می‌بیند فرزاد باشد؟

در پایانِ پارت، یک چیز مسلم است: پروندهٔ «هزار و چهار» تنها از چهار حرف و یک کلید تشکیل نشده بود. پشتِ آن، شاخک‌هایی بود که به خانه‌ها، شرکت‌ها و قلبِ آدم‌ها سرک می‌کشید — و یکی از آن شاخک‌ها، حالا درست به قلبِ فرزاد چسبیده بود.

خب به پایان رسیدیم 💚مرسی که تا اینجا خوندید اگه حمایت شه و کامنت و لایک کنید پارت سومش رو فردا هر چه سریع تر میزارم امروز به احتمال زیاد قسمت ۱۳مجموعه اتفاق رو میزارم (تاریخ)

تا پست بعدی 👋

داستان جناییداستان پلیسیداستان نویسی
۳
۰
اتفاق
اتفاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید