Mani
Mani
خواندن ۲ دقیقه·۱۹ ساعت پیش

شبِ دراز..

امشب احتمالا..احتمالا که نه، قطعا برای خیلی‌ها شبی زیباست که آن‌را با شادی آغاز و با خوشی هم به پایان میرسانند..
اما برای افرادِ عاشق این موضوع متفاوت است کمی..
منظورم..
افرادِ عاشقی است که یارشان،
نیست دیگر در کنارشان..
متن‌هایی که راجب این شب خواندم، به کل درباره‌ی خوشگذرانی ودورهمی و خاطراتی که غرق در شادی هستند، بود..
ولی من میخواهم به احترامِ سبکم، آوازِ این متن را نیز غمگین بنوازم.
شبانه که میرسد تمام گذشته بر سرم آوار میشود..
درست از روزی که رفته است در زیر آوار گرفتارم.. آواری از جنسِ خاطرات..!
کسانی که در زیر این مصیبتِ توصیف نشده جانِ سالم به دربرده‌اند،بازماندگان این آوار هستند..
البته ناگفته نماند که آنها فقط جانِ سالم به‌دربرده‌اند،زیراکه روحشان تماما ازبین رفته است؛
همانند من.
منی که این شب‌های خاص را نیز به تنهایی میگذرانم..
چیزی که میخواهم بگویم کمی اغراق دارد، ولی عجیب این شب‌ها کشنده هستند...
سالِ قبل خوشحالی‌ام دراین شب سرِاین بود که یک دقیقه بیشتر از شب‌های قبل درکنارمی، اما امسال فکرِ اینکه حتی یک دقیقه بیشتر از شب‌های گذشته ندارمت، نابودم کرده است.....
برای من هرشب طولانی و دراز است و نمیگذرد یک دقیقه‌ی شب یلدا که دیگر سهل است....!
احتمالا تو الآن لباسی قرمز پوشیده‌ای و برایش دانه‌های انار را از پوست جدامیکنی..
گاهی هم برای خنداندنش دانه‌ای انار را به سمتش گرفته و لای انگشتانت فشار میدهی و صورتش رنگِ قرمزیِ انار را میگیرد..
صدای خنده‌هایت را میتوانم بشنوم..
فکرِاینکه کارهایی که بامن میکردی را حال با او انجام میدهی دلیلیست برای ریختنِ اشک‌هایم...
مطمئنم الآن هم صفحه‌ای از کتاب را بازکرده‌اید و حافظ هم برایتان روزهای خوشی را رقم زده..
پس به همدیگر قول ماندن هم میدهید....
فالِ حافظ را بدست میگیرم..
میخواهم فالی برای خود بگیرم، اما ازینکه حافظ هم از روی ترحم میخواهد به من دلداری و امیدواریِ الکی بدهد، بدم می‌آید..
جداازینکه این روزگار تلخم دیگر نیازی به فال ندارد!
اگر چشمی بچرخانی مشخص است که سروتهش فقط خیالاتی واهی‌ست.....
شاید با خودت فکر کنی من از روی حسادت این‌ها را میگویم!
ولی نه، اینطور نیست.
عزیزترینِ من..
خودت بهترازهرکسی میدانی که هروقت وهرکجا حالت خوب باشد ولبخندی برلب داشته باشی، من خوشحال‌ترین فردِ جهانم..!
فقط ای کاش که این خنده‌ها و حال خوبی‌هایت درکنارِ من، و با من میبود..
امشب دقیقه‌ای بیشتر از عمرِ سپری شده‌ام بهت فکر و در کنارم تصورت میکنم..
نمیدانم درست است بگویم افسوس،
یا بگویم باعث خوشنودی‌ست که
هرچقدر ورق میزنم تمام نمیشود؛ خاطراتِ با تورا میگویم...
خاطراتی که مثلِ سایه‌ام در همه جای زندگی‌ام هستند؛
چشم‌هایت، خنده‌هایت، دست‌هایت وحتی سکوت هایی که باهم گذراندیم را من به یاد دارم...
یا آن لحظه‌هایی را که خیال میکردیم ماهم مانند بعضی‌ها ابدی هستیم..!
یادش بخیر..
افسوس که حال آنها واژه‌هایی هستند بر روی کاغذِ بی‌جان..
و تنها یادِ تو می‌ماند در این صفحات و منی که با روحی سرگشته و مرده به نوشتن درباره‌ات ادامه میدهم..
^یلدا مبارک^

یلدای دوست داشتنیویرگول
^نوشته های یک سایکو^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید