اینروزها غوغاییست در سرِ این دیوانهات...
تمام مکالمههایی که دلش میخواهد با تو داشته باشد را در سرش مرور میکند،
با تویی که یک توهمی بیش نیستی حرف زده و پاسخِ مدنظرش را هم میگیرد...
شخص اولِ این مکالمه خودش و شخص دوم، دیواریست سفید..!
از اینکه از تو به عنوان دیواری بیرنگو روح یاد کردم یک وقت نکند ناراحت شوی!!
به این دلیل بود که؛
نتوانستم برای توصیفت چیزی بگویم.
و به هرچیز نگریستم قادرنبودم که شبیه به آنت کنم..
پس ترجیحم دیواری سفیدوبدونِ عیب شد...
تو دقیقا همانقدر صاف،
با قلبی سفید
و بدونِ اندکی ایراد هستی.
شاید هم بهتر است بگویم، بودی..!
چون سوال خودم هم این است که آیا هنوز هم همانگونه ماندهای یا این دنیای بیرحم درتو هم تغییراتی بوجود آورده است..؟
مبادا با خود بگویی:
"عجب آدمیست!مرا از یاد برده و دیگر بلدم نیست"
که من دلم میگیرد...
چون من تورا هنوز که هنوز است از حفظم..
تویی را، که ازآنِ من بودی..
همان دخترکِ شاد و پرانرژی که یک دقیقه هم درجایش بند نمیآمد!
برایش هیچ مهم نبود که در خیابان است یا یک مکان رسمی؛
پس هرجا که دلش خواست،
با حرکت دادنِ بدن ورقصیدنِ بینقصش چنان درچشمانِ این بیذوق برق میانداخت که انگار زندگی را مجدد به آنها هدیه میکرد...
و هرچرخش و هرتابی که به خود میداد همچون شعلهای بر دلش داغی میافزود..
حال بیخبرم، بیخبر از احوالاتت....
من هنوز با نسخهی قبلیِ تو درارتباطم..
ولی با این ورژنِ جدیدت،من و تو غریبهایم...
راستی غریبه شدنِ آشنا چه عجیب است!
حال که نیستی و غریبه شدهایم؛
من ماندم و یک خروار خاطره...
شاید حالِ این روزهایم را بشود به یک کالبدِ بدونِروح تشبیه کرد که گهگاهی برای همرنگ شدن با جماعت لبخندی را میهمانِ لبهایش میکند،گرچه لبهایش اصلا میهمان نواز هم نیست، مخصوصا اگر میهمانش لبخند باشد.!!
تابهحال شده است کسی را که بیشتر از خودتان میشناختید باشما غریبه شده باشد..؟
در خیابان بهطور ناگهانی جلوی همدیگر ظاهر شوید،
او بیتوجه از کنارتان رد شود و شما قدمهایتان سست شده و از پشت محو شدنش را تماشا کنید..؟
درصورتی میتوانید این کلمات را هضم کنید که آن را با چشم دیده و با استخوان هم حس کرده باشید!
روز ها به شب میرسند، احساسات کمرنگ شده و حتی گاه، ناپدید ممکن است شوند؛
تا جایی که دیگر متوجه نشوی درکجای این زندگی ایستادهای و چه چیزی در درونت میتپد..!
سوال مسخرهای ذهنم را اینروزها درگیر کرده است:
آیا همچنان میتواند، قلبی باشد که با عبور از این غریبی به زندگیِ قبلیاش برگردد..؟
سخت است اندیشیدن به این سوال و جواب دادن به آن..
در انتهای این متن نیز تنها میتوانم بگویم که:
-به امید روزی که در لابهلای کلمات و خاطراتِ گمشده، فرصتی باشد برای رسیدن به آنچه که روزی بودم،
و آنچه که هنوز میتوانم باشم.-