بغضِ بیموقعش نفس کشیدن را سخت میکرد، سنگینیاش همانند تکه سنگی بود که در گلو گیر کرده باشد...
نمیخواست گریه کند و بیشتر ازاین، غرورِ لعنتیاش لِه شود..
صدای فریادهای دخترکِ نیموجبی کلِ خانه را برداشته بود....
"چقدر قراره همه چیو شُل بگیری؟"، "حواست به رابطمون بود؟"،"اصلا دوستم داشتی؟!"،"از این به بعد هرکس بره پِی زندگیِ خودش!"
همهاش بهانه...
دلش میخواست هرچه دمِ دستش است را بر سرِ او بکوبد..
اما نه تنها صدایش درنمیآمد بلکه بدنش نیز بیحس شده بود..
صداها درسرش اکو میشدند..
"کِی میخوای بزرگ شی؟!"
باشنیدنِ این جمله، پوزخندی لبانِ ترک خوردهاش را ازهم جدا میکند..
او بزرگ شده بود..
فقط کسی نبود که متوجهش شود.. حتی کسی نبود که قد کشیدنش را ببیند..!
باران بیرحمانه قطراتش را بر شیشه میکوبید و گاه قدرتش را با زدنِ رعدوبرقی، نشان میداد...
هوای آنجا بدتر خفهاش میکرد..
دستش را دور گلویش گذاشته و بغض حبس شده را همراهِ آب دهنش قورت میدهد..
صداها دیگر برایش واضح نیستند..درحالیکه دستانش را روی گوشهایش قرار داده ازآنجا خارج میشود...
نفسش را با تمام قدرت میدهد بیرون و اینبار اشکهای حلقه زده در چشمانش، باقطرات باران همقدم شده و صورتش را خیسِ اب میکنند...
به سمت مقصدی که در سر دارد با نهایت سرعت میدود..
نُتِ نفسهایش تبدیل به هقهق شدهاند...
و بازهم صداهای درسرش.....
قیافهی دخترک با دستانی خونی، جلوی چشمانش میآید.....
همهی حرفها با جزئیات دوباره برسرش راه باز میکنند..
دستانِ یخ زده و بیحسش را برروی موهای خیسش _که حالتی عجیبوغریب به خود گرفته_ گذاشته و مشتهایی محکم میکوبد..:
-بسه لعنتی، بسه..
اما آنها که ول کن نیستند...
انگار که دوست دارند اورا دیوانهتر سازند، در سرش هی وِرد بخوانند و چراغِ گذشته را روشن کنند...
با خود جملهای را مدام زمزمه میکند:
_کاش آنروز هم بعداز دعوایمان، مثل امشب از خانه میزدم بیرون..
با به زبان آوردن "آنروز" پاهایش سست میشوند..
دیگر جانی هم برای دویدن ندارند..
زانوانش خم شده وبرزمین تکیه میکنند..
تیلههای قهوهایِ چشمانش بیمقصد اینسو وآنسو تکان میخورند..
دیگر سردیِ آبِ کف زمین، که کل شلوارش را نیز خیس کرده را حس نمیکند...
آنروز دیوانه شده بود؛
بعد از دیدنِ دستانِ دخترک در دستانی دیگر..
بغیر از بحث و دعوای طولانیای که کرده بودند، تنها چیزی که به یاد دارد، رنگِ خون و چاقویی که در دست داشت، است..
با بوقِ ماشینها کمی به خود میآید.....
سرش رابالا گرفته و به جلو خیره میشود،
مقصد نزدیک است..
با دستانش پاهای ناتوانش را از زمین برداشته و بلند میشود..
اینبار علاوه بر هماهنگیِ قطراتِ اشکش با باران، پاهایش نیز با آنها همقدم شده است...
سرش را حرکت میدهد وبا خود میگوید:
_قطعهی 13
پس از دیدنِ چیزی که میخواست، با آستینِ هودیاش که غرق در آب است، صورتش راپاک میکند و روی سنگی کوچک مینشیند..
بعد از کمی خیره شدن، بدنِ خیس و وارفتهاش را بر زمین پهن میکند..:
_ببخشید.. این بار یادم رفت شاخه گل بگیرم برات..
اشکهایش بعداز کامل کردنِ این جمله، دوباره سرازیر میشوند..
و او هقهق کنان پاک میکند؛
گِلِ نشسته بر روی چهرهای که حک شده روی سنگِ قبر را...