نفس عمیقی کشیدجوری که انگار تمام اجزای اکسیژن را بدنش به اشک تبدیل کرد به آنی چشم هایش درخشان تر شدند .درخشان تر .درخشان تر .درخشششششان تر ...
مثل اینکه اشک ها دلشان نمی آمد از آن چشم های معصوم دل بکنند ...
(بغض راه گلویم را بسته است ؛اگر این پست ناتمام ماند یا اگر منتشر نشد برای شادی روحم دعا کنید)
با آن چشم های درخشانش که آسمان را در خود جای میداد با ابر ها دل و قلوه میداد...
(حسودم دیگر!)
آسمان پوشیده از ابرهای پنبه ای سفید و خاکستری که خورشید بینشان منفجر شده باشد ...زیبا بود گفتم قرار است باران ببارد
گفت :"نه بوی بارون نمیاد ! میدونی به نظرم اسمون ...
گفتم:"بغض کرده؟"
گفت :"نه !" نگاش کن !
با تعجب نگاه میکردم و دنبال چیزی میگشتم .گفت :"آسموووون ...داره ...هذ ...یون ...می ..گ.."
سرم را سمتش برگرداندم داشت ناپدید میشد .درست همرنگ آن ابرهای توی اسمان شده بود !
در یک حرکت ناگهانی سمتش پریدم خواستم قبل از رفتن دستش را بگیرم .
چشم هایم را باز کردم و دیدم ردای مولانا را به تن دارم،زیر لب میگویم :"......"
نمیفهمیدم چه میگویم فقط حس دلتنگی داشتم .باد توی موهایم پیچید .باد خنکی بود با تمام وجود درون ریه هایم کشیدمش
آسمان را نگاه کردم .ابرهای خاکستری و سفید پنبه ای و خورشیدی که تویشان منفجر شده ...
حس آشنایی داشتم .کسی از آن بالا مرا نگاه میکرد ...دوست داشتم دستم را دراز کنم و تمام آن ابرها را در خودم بِکِشم ...آنوقت تمام ذرات آن را بدنم به اشک تبدیل کند .انوقت نبارم .انوقت چشم هایم از حال بروند .
انوقت ناپدید شوم
وقتی چشمانم را باز کردم دستت را بر پیشانیم گذاشته باشی و بگویی چند بار بگم :"زیر بارون نمون عشقم .تب میکنی!"
قول میدهم انوقت تمام آن ابر ها را ببارم...
پ.ن(خوبه که هستی ؛هرچند تو خیال!)
دو......ست ........دا...
صدای ماه?