بار کج به منزل نمیرسد
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یک شب یک موبایل دزد از کنار خانه یک مرد رد شد آن دزد با خودش فکر کرد گفت برم خانه این مرد دزدی اسم این مرد بود مراد،مراد که خواب بود دزد وارد خانه او شد و موبایل مراد را دزدید وقتی صبح مراد از خواب بیدار شد دیدن موبایلش نیست ، خیلی ناراحت شد .
مراد روزها در یک لباس فروشی در بازار کار میکرد و بدبختی تونسته بود موبایل را بخرد و مراد ناامید شد و رفت لباس فروشی ،همان روز آن دزد رفت لباس فروشی که مراد در ان کار میکندتا لباس بخرد،مراد یک دفعه چشمش افتاد به آن گوشی
و رفت پیش آن مرد گفت گوشی از خودتان است دزد گفت آره که چی،مراد گفت چون شبیه گوشی من است،دزدجا خورد ،و مراد دوباره خواهش کرد وگفت لطفاً رمز گوشی را بزن،دزد کاری نکرد و حرف هم نزد مرادمشکوک شد و رفت به نگهبان بازار همه چیز را گفت نگهبان آمد و به دزد گفت رمز رابزن، دزد رمز را نزد نگهبان گفت بده به این مرد رمز را بزن و نگهبان گوشی را داد دست مراد و به مراد گفت رمز را بزن مراد رمز را درست زد، دزد ترسید و نگهبان ترس را در چهره دزد دید و به دزد گفت بار کج به منزل نمیرسد.
هزار یک داستان
رضا دهقان