ویرگول
ورودثبت نام
معین خالقی
معین خالقی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

آدم فضایی(فصل اول-قسمت سوم)

به چشم گربه ای ها خیره نشو

یه بعد از ظهر زمستون. به همون شدت یکنواخت و کسل کننده. حمزه داشت با کفش و لباسای کشتی ش ور میرفت و اونارو جابجا میکرد. از بچگی عاشق کشتی گرفتن شد و الآن چندسالی هست که حرفه ای دنبال میکنه و بعضی وقتا تو باشگاه خودشون جای مربی تمرین میده. منم یکی دوبار با خودش برد باشگاه، ولی چون همش میخواست ادای برادر بزرگارو برام در بیاره اصلا حال نکردم. با اینکه همش دوسال بزرگتره. ساره هم خواهر کوچیکمونه. نغ نغو و بشدت تو مخ. مخصوصا که بچه آخری هم هست و زیادی لوسش میکنن.

منم که امسال کنکور دارم. با اینکه همیشه نمره هام خوب بود اما از اولشم درسخون نبودم. فقط شب امتحانی بودم. راستشو بگم خودمم هیچوقت نفهمیدم به چی علاقه دارم. هیچی اونقدر برام جالب نبوده که بیشتر از سه ماه انجامش بدم.

جلوی تلویزیون رو کاناپه لش کرده بودم و داشتم به اتفاقی که سه روز پیش برام افتاد فکر میکردم. هنوز صحنه‌ی پلک زدنش جلوی چشامه. همیشه بعد مدرسه میرم همونجا تا ببینم آیا دوباره میبینمش یا نه؟ با اینکه خیلی میترسم ولی دلم میخواد دوباره ببینمش. هم از اینکه باز جلوم سبز بشه وحشت دارم و هم یه حسی درونمه که دوست دارم دوباره ببینمش.

خیلی دلم میخواست بتونم با کسی در این مورد صحبت کنم، اما اگه تو خونه چیزی در موردش بگم کسی حرفمو باور نمی‌کنه. از طرفی حسین هم حسابی مسخرم میکنه و دستم میندازه. حسین بابامه. من از بچگی به اسم صداش میکردم. خودش اینجوری بیشتر دوست داشت. انصافا هم خیلی باهامون رفیقه و پایه س اما تو این مورد خاص نمیتونم چیزی بهش نمیگم چون مطمئنم حرفمو باور نمیکنه. البته شاید بعدا گفتم ولی فعلا همچین قصدی ندارم. ولی یه نفر هست که شاید بتونم بهش بگم: "آتنا". اون از بچگی تنها دوست صمیمی م بوده. از زمانی که باهم تو کوچه بازی میکردیم همه چیو به همیدیگه میگفتیم. بعد اینکه خونشونو کوبیدنو از این محله رفتن و من خیلی تنها شدم. چون حتی تو مدرسه هم هیچوقت دوست صمیمی نداشتم. من و آتنا هنوز هر از گاهی یه قرار میذاریم همدیگه رو میبینیم. بیشتر آنلاین باهم چت میکنیم و اینجوری از احوال همدیگه با خبر می‌شیم. هرچی فکر میکنم می‌بینم به تنها کسی که میتونم بگم همین آتناس.

گوشیمو برداشتمو بهش پیغام دادم

-سلام آتی، خوبی؟

و منتظر موندم سین کنه...

Atena is typing...

-سلام، فداتشم.

خودت خوبی؟

-مرسی، منم خوبم. آتی یه چیزی شده که میخوام بهت بگم. کی میتونی بیای ببینمت؟

-چی شده؟ خب الآن بگو

-اینجوری نمیشه باید ببینمت.

-اتفاقی افتاده؟

-آره، ولی اتفاق بدی نیست، نگران نشو

-باشه.پس فقط بگو در مورد چی میخوای صحبت کنی؟

-تا حالا دیدی کسی چشماش مثل گربه باشه؟ ینی فقط یه خط عمودی از وسط چشماش رد شده باشه.

- نه ندیدم، ولی فکر کنم با "لنز" بشه ازین کارا کرد. حالا چطور مگه؟

- فردا دیدمت بهت میگم. ساعت دو پایین پارک صنوبر خوبه؟

-اوکی

-حله

پایان قسمت سوم

دوست صمیمیچشم گربهکشتیآدم فضاییداستان تخیلی
من یک مهندس صنایع هستم که به نوشتن علاقه دارم. دوست دارم مرزهارو نادیده بگیرم. چه در علم، چه در تخیل.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید