معین خالقی
معین خالقی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آدم فضایی (فصل اول-قسمت چهارم)

به چشم گربه ای ها خیره نشو!

فردای اون روز به محض تعطیل شدن از موسسه‌ی کنکوری مون، به سرعت دویدمو خودمو به اونجا رسوندم. آتنا هم سر قرار رسیده و منتظر من بود.

بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل پارک و دنبال یه جا گشتیم که بشینیم و راحت باهم صحبت کنیم. گفت که فقط نیم ساعت وقت داره و بعدش باید سریع بره وگرنه مامانش نگران میشه. منم بی مقدمه رفتم سر اصل مطلبو هرچی اتفاق افتاده بود مو به مو براش گفتم. به قیافش نمیومد حرفمو باور کرده باشه، اما حدس میزنم کنجکاو شده بود.

-مطمئنی حالا "آدم فضایی" بوده؟ شاید فقط چشماش اونجوری بوده که اونم بهت گفتم، با یه لنزای خاصی میشه شبیه چشم گربه کرد.

-آخه مساله فقط چشماش نیست که! اون حالت خاصی که نگاه کرد و وقتیکه پلک زد، پلک های پایینش بالایی اومد. بعدم قوز پشت گردنش چی؟ اصلا طبیعی نبود.

-نشونه ی دیگه ای نداشت؟

-نشونه ی دیگه ینی چی مثلا؟

-چه میدونم، دُم، گوشای تیز، دندونای نیش بلند

-نه بابا مگه هیولاس؟ البته شایدم دم داشته باشه و زیر شلوارش باشه. ولی دندوناش طور خاصی نبود. البته دهنش به خوبی دیده نمیشد. از دور مثل یه حفره ی گرد سیاه بود. ولی یه دونه مو رو سرش نبود.

آتنا همونجوری که رو صندلی نشسته بود، پاشو روی پاش انداخته بود و دستاشو تو جیب کاپشنش کرده بود و به زمین خیره شده بود. منم جلوش وایساده بودم و بهش نگاه میکردم.

همینجوری چند لحظه توی سکوت گذشت که یهو گفت: بیا بریم همونجا جلوی دکه، بهم نشون بده دقیقا کجا دیدیش و کدوم سمتی رفت.

-باشه بیا بریم...

باهم رفتیم جلوی دکه ای که اولین بار اونجا دیدمش. آتنا وایساد همونجایی که اون وایساده بود و منم رفتم دقیقا جایی وایسادم که چشمم بهش خورد. آتنا شروع کرد قدم برداشتن به همون سمتی که اون دویده بود. اینبار منم پشت سرش شروع کردم به راه رفتن و بهش رسیدم. باهم پیچیدیم تو یه کوچه ای که اون موجود فضایی رفت داخلش و من دیگه ندیدمش. این همون کوچه ای بود که به منزل قبلی آتنا اینا راه داشت.

آتنا پرسید دیگه ازینجا به بعد چیزی ندیدی؟

گفتم: تا همینجاشم به زور دیدم. بهت میگم خشکم زده بود. نمیتونستم راه برم. فقط دیدم پیچید تو همین کوچه.

داشتیم باهم صحبت میکردیم که یهویی هردومون باهم چشممون به یه چیزی افتاد. یه عمارت قدیمی اونجا بود که انگار این همه سال اصلا ندیده بودیمش. در یک لحظه انگار فکر مشترکی از ذهن هردومون گذشت. به همدیگه نگاه کردیم؛

-آتی تو تاحالا این خونه رو دیده بودی؟

-نمیدونم! انگار اولین باره میبینمش. مطمئنم قبلا هم... ینی قطعا باید دیده باشمش، ولی هیچوقت بهش توجه نکرده بودم!!

اصلا نمیدونستیم اونجا مال کیه؟ با اینکه تقریبا همه ی اهل محلو (بجز اونایی که جدید اومده بودن و تو آپارتمانای تازه ساخته شده نشسته بودن) میشناختیم، ولی هیچوقت نفهمیده بودیم کی اونجا زندگی میکنه؟

جالبه آتنا هم با اینکه خونشون به این بنا نزدیک بود و همیشه از اینجا رد میشدن، هیچوقت به اینجا توجه نکرده بود.

یه عمارت دو طبقه قدیمی، شمالی حیاط دار با بالکن های باریک و بلند. درختای چنار و سروی که از حیاطش بیرون زده بود، نشون میداد سالهاس کسی بهشون رسیدگی نکرده بود. بهش میومد متروکه باشه. درب حیاطش شکل خاصی بود که اشکال خاصی هم روش داشت. از سوراخ روی در نگاهی به داخل حیاط انداختیم. یه دوچرخه ی بچگونه قدیمی و زنگ زده. شلنگ آب و سه پایه با یکم خرت و پرت دیگه. بالکن ها بشدت خاک گرفته بود. بازم نمیشد درست تشخیص داد که ملک متروکه س یا نه؟ ولی انگار کسی داخلش زندگی نمی‌کرد. اگرم زندگی میکرد، خیلی بی حوصله و شلخته بوده که حتی یه دستی به سر و روی اینجا نکشیده.

آتنا گفت که دیرش شده و باید برگرده. از هم خداحافظی کردیم. ولی من چند لحظه دیگه همونجا موندم تا اون خونه رو بیشتر ببینم. همینجور که از بیرون به خونه نگاه میکردم، متوجه گربه ای شدم که تمام این مدت روی دیوار خونه نشسته بود با چشماش بهمون زل زده بود. . .

پایان قسمت چهارم


خانه کوچکآدم فضاییداستان تخیلیقرار ملاقات
من یک مهندس صنایع هستم که به نوشتن علاقه دارم. دوست دارم مرزهارو نادیده بگیرم. چه در علم، چه در تخیل.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید