!...nothing
!...nothing
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

...

+نمیکشمش! به خدا نمیکشمش!

چاقوش رو بیرون کشد و توی روغن پای هانا فرو کرد ، بلند شدم و خواستم ازش دفاع کنم که هانا جیغ کشید:« فرار کن! برو وگرنه می‌میری...»

یکمی تردید کردم ولی ناخودآگاه رهاش کردم و
از خونه بیرون اومدم پارسا دنبالم میدوید کمی که ازش فاصله گرفتم گمم کرد و برگشت توی خونه.
نفس راحتی کشیدم و گوشه ای نشستم ، با خودم شروع کردم به حرف زدن:« نمیتونم تنهاش بزارم...اگه بمیره چی؟»
دویدم توی ساختمون ، بدنم بی اختیار منو داخل میکشید و یه حس بدی داشتم.
توی اتاق رفتم.
هیچکس توی خونه نبود ولی هانا گیر افتاده بود؛ رفتم تو نگاهی بهش کردم که آروم و بی جان می‌نالید...
بغلش کردم و خواستم برم بیرون که خودمم گیر افتادم
دستام می‌لرزید و حس میکردم دارم خفه میشم.
چیزی از پشت توی سرم خورد و بیهوش شدم
گوشه ای از اتاق بسته شده بودم و هانا هم بیهوش روی پام افتاده بود.
+هانا؟ هی با توام...
نالید و کمی تکون خورد ، آروم چشم های قهوه ای رنگش رو باز کرد و بهم نگاهی انداخت...
_همش تقصیر منه.... اگه به حرفاش گوش نمی‌دادم....اگه اذیتت نمی‌کردم....اگه....اگه فقط یه زره تلاش میکردم تا تو روش بایستم الان اینجا نبودی... ببخشید...بخشید همش تقصیر منه...
اشک هایش با خون روی صورتش قاتی شده بودن و روی شلوارم میریختن.
+اینا تقصیر تو نیست...این منم که همش بهت ظلم کردم و کاری کردم ازم کینه به دل بگیری...
_من ازت کینه ندارم... چرا باید از کسی که از خودم بیشتر دوستش دارم کینه به دل بگیرم،
_ اگه حرفای مسخرتون تموم شد می‌خوام کارمو تموم کنم و برم
موهای هانا رو گرفت و پرتش کرد اونور ، دبه بزرگی رو روی سرم و دور اتاق ریخت.
بوی بنزین میداد!
فریادی کشیدم:«چیکار میکنی لعنتی؟ اینجوری هردومون رو زجرکش میکنی»
اهمیتی نداد، چاقویی رو جلوی پام انداخت و بیرون رفت.
نمی تونستم خم بشم ، هانا غلتید و با چاقو خودش رو آزاد کرد.
سمتم اومد و دستام رو باز کرد کمتر از یک صدم ثانیه طول کشید تا اتاق کاملا آتیش بگیره لباسام رو در آوردم و پرتشون کردم اونور .
هانا رو توی بغل گرفتم و دویدم بیرون ، فقط تونستم خودم رو بکوبم به در انبار و در رو باز کنم ، گوشه ای نشستم و هانا رو کنج دیوار گذاشتم .
دود به سرعت پخش میشد و تقریبا کل فضا رو گرفته بود ولی هنوز آتیش به ما نرسیده بود.
دستش رو گرفتم و خواستم دلداری‌ـش بدم که خودشو عقب کشید،تعجب نکردم بالاخره من اذیتش کرده بودم...
_ببین...من واقعا دارم تمام تلاشم رو میکنم که ازتــ...
محکم بغلم کرد، نمیدونستم علت رفتارش چی بود ولی داشت گریه ام می‌گرفت.
+ببخشید...من تورو درگیر ماجرا کردم و حالا قراره به جای من، «ما» بمیریم...
_اگه ازت متنفر بودم الان میزاشتم و میرفتم، می تونم یه نفر رو نجات بدم و اگر اینطور بود الان رفته بودم...
ولی دوستت دارم، نمیخوام بمیری یا بلایی سرت بیاد و تا آخرش باهات میمونم
بلند شد سمت آتیش حرکت کرد
_کجا میری؟؟
+شاید راه فراری با...شه
صداش مدام ضعیف تر میشد و بدنش سست تر، پاش لغزید سمتش رفتم دستشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار ، فاصله ام باهاش سه سانتی متر بیشتر نبود.
_ میدونم خیلی دیره ولی...باهام ازدواج کن...اگه زنده بمونیم قول میدم هیچوقت دیگه آزاری از طرف من نبینی

لرزید دستش روی چشمم کشید و اشکام رو پاک کرد، آروم زیر لب زمزمه کرد:«چشم هات مثل عسل خوشرنگ‌ـن ولی ای کاش زودتر همچیو میگفتم...ای کاش زودتر وجودم رو میپذیرفتی...»

_ولی حالا تو فقط مال منی...مال خودم!
دیگه هیچ کدوم نمی تونستیم روی پاهامون بایستیم ، روحم پاره پاره شده بود و دوستش داشتم از ته دلم عاشقش بودم..
صدای آژیر میومد ، خیلی آروم زمزمه کردم:«دوستت دارم=)»

اتاق
هیچ تر از هیچ تر از هیچ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید