!...nothing
!...nothing
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

...

دردی توی سینه ام پیچید و به هوش اومدم.
_ چرا منو گرفتی؟ اصلا چرا داری شکنجه ام می‌کنی لعنتی؟
+هعی...تو دوستم نداری ولی من دوستت دارم...منم انتقامم رو ازت میگیرم
پوزخندی زدم و چشمم رو بستم، با احساس کردن داغی وحشتناکی رو روت پام فریادی کشیدم و سعی کردم دستم رو از بین زنجیر های بسته شده به سقف آزاد کنم.
سیخ رو روی پام فشار میداد و گوشت روی پام سرخ میشد
_بسه...بسه دیگه برش دار وای...
شروع کرد به تیز کردن چاقو‌ـش و آروم شعری رو زیر لب زمزمه کرد.
_وقتی دوستت ندارم چجوری میخوای مجبورم کنی عاشقت باشم؟
+مجبورت نمیکنم بهت ثابت میکنم
_آره با شکنجه کردنم
+واقعا فکر می‌کنی اون دوستت داره؟
_معلومه ، منم دوستش دارم
+ولی حتی یه بارم به عشقش اعتراف نکرد درحالی که من هرکاری لازم بود کردم اون فقط می‌گفت ازت خوشش میاد
_تشنم!
بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، خیلی طول نکشید که با یه پارچ آب داخل شد. پارچ رو جلوی دهانم گرفت و گفت:«بخور!»
خندم گرفت:«از پارچ بخورم؟»
آب رو توی صورتم پاشید و دوباره از اتاق بیرون رفت.تقصیر خودم بود حالا باید دور لبم رو لیس میزدم تا یکم آب بخورم.
دستام رو با زنجیر بست و وصلش کرد به سقف،یه اهرم رو کشید و توی هوا معلق شدم صندلی زیرم رو برداشت و دستکشی رو دستش کرد بعدم دهنم رو با چیز عجیبی که شباهت زیادی به پوزه بند سگ داشت بست.
لگدی توی شکمم زد و یه تیکه چوب از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن بعد هم دوباره سیخ آهنی رو از توی کشو بیرون آورد و داغش کرد . اولش فکر کردم میخواد بزارش روی بدنم ولی دیدم داره گریه می‌کنه!
سیخ رو روی دست هاش گذاشت و گوشت روی دستش شروع کرد به سرخ شدن، دیدن همچین صحنه ای حال به هم زن بود.
بهوش اومدم ، درد بدی رو حس میکردم جای مشت و لگد هاش کبود شده بودن....
+نه میتونم نه میخوام!
_هه...واقعا؟ یه دفعه بگو عشق کورم کرده نمیخوام پولدار شم
+من یه بی گناه رو نمی کشم ،تا همین جاش هم خیلی عذاب کشیدم باور کن دوسش دارم نمیتونم بکشمش...
صدا از بیرون اتاق میومد باورم نمیشد خودش نمی‌خواست که این بلا هارو سرم بیاره و از یه نفر دستور می گرفت؛ به خودم اومدم صدای جیغ های هانا توی اتاق پر شده بود.

دوستتاتاق
هیچ تر از هیچ تر از هیچ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید