خاطرات را مرور میکنم. میخندیم، میدویم و خیال بافی میکنیم.
نگاهم به او می افتد، نفس نفس میزند و گوشه ای بدون هیچ اعتراضی آرام گرفته. اصلا کس انقدر آرام شده بود؟ از کی تلاش نمیکرد تا روی لب هایم خنده بیاورد؟ از کی سر و صدایش توی لوله های فاضلاب نمی پیچید؟
گوشه ای نشستم و سعی کردم جلوی اشک هایم را بگیرم.
چه اتفاقی داشت برایمان می افتاد؟ روز های اول که اینجا آمده بودم بوی فاضلاب حالم را بهم میزد اما حالا هر دو همینجا زندگی میکردیم. سرم را بالا آوردم و نگاهی به دیوار ها که زمانی با ذوق خاصی روی آنها پوستر میچسباند و رنگ رویشان میپاشید انداختم. گاها شروع میکرد به آواز خواندن و صدایش توی لوله ها میپیچید.
اگر جلویش را میگرفتم و نمی گذاشتم برود اینگونه آسیب نمیدید. اگر به خودم جرعت میدادم که سرش داد بزنم و اورا از این کار منع کنم قطعا این اتفاق نمی افتاد....
دنیا دور سرم می چرخید، دستم را گاز گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشود. از روی زمین بلند شدم و کمی غذا به همراه چند بسته بانداژ و چاقوی جیبی اش را برداشتم و سمتش رفتم.
جدا از قدش که بیست سانت از من کوتاه تر بود و وزنش که کمتر بود، حالا لاغر تر هم شده بود. اگر میگذاشتم به حرف خودش همینجا بماند قطعا در این کثافات و فاضلاب زخمش عفونت میکرد. این بار دیگر نمی گذاشتم مرا نادیده بگیرد.
از روی زمین بلندش کردم، آنقدر لاغر شده بود که میتوانستم راحت اورا حمل کنم! طوری نفس میکشید که انگار دارد به ریه اش التماس میکند تا کمی دیگر دوام بیاورد.
سرش را بالا آورد و درحالی که چشم هایش نیمه باز بودند به اطراف نگاهی انداخت.
_ داریم... کجا... میریم...؟
+بیمارستان.
_نه...نه من حالم خوبه...برگرد...خواهش میکنم.
توجهی نکردم. لب پایینی ام را گاز گرفتم و سعی کردم دوباره اشک هایم آزاد نشوند. شاید سعادت او در همین بود...
اگر پیش همان پسری که مسئول کافه کنج کتابخانه بود میرفتم کمکم میکرد... آره.درسته.!
مدت طولانی را راه رفتم. از کنار پله شکسته و پوسیده رد شدم و سمت کافه حرکت کردم. موش ها و حشرات از کنارم میگذشتند و و صدایی شبیه فیس فیس از خودشان در می آوردند.تقریبا رسیده بودم. از پله ها بالا رفتم و از لوله بیرون آمدیم.
+رسیدیم.
تکانش دادم. جوابی نداد.
+آگاتا؟
باز هم صدایش زدم و تکانش دادم....
جواب نمی داد!
بغضم ترکید. سرم را روی سینه اش گذاشتم،
صدای قلبش آنقدر ضعیف بود که به سختی شنیده میشد....
_Agata_