نرگس آشنا
نرگس آشنا
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اولین باری که نوشتم سواد نداشتم

اولین بار که نوشته ام رو نشون کسی دادم پنج ساله بودم ،حس خوبی نداشت.....

از اعتماد نتیجه خوبی نگرفتم...

به کتاب خوندن علاقه زیادی داشتم یه کتابخونه آقا نجفی بود که اونجا کتابهای زیادی خوندم .

به نوشتن هم علاقه داشتم ولی راستش جراتشو نداشتم .

این علاقه به خوندن و نوشتن قبل از دوران مدرسه از خوندن وصیتنامه یه شهید در من بوجود اومد مادر شهیدی بود که سواد نداشت گاهی وصیتنامه شهید ش رو میآورد که خواهر و برادر بزرگتر من براش بخونن ،اما گاهی بچه ها حوصله نداشتن و میگفتن برو بگو ما نیستیم یا گاهی واقعا نبودن...

اونوقت من همراه ننه میرفتم پای صندوق قدیمی جادوییش و اون از لابلای لباس های تا خورده و پارچه های یادگاری توی صندوق یه بقچه در میآورد که در واقع چفیه شهیدش بود بوش میکرد و یکی یکی لباسهای داخلش که یه زیرپوش سفید و یه لباس قرمز قشنگ و یه فانوسقه و یه شال گردن و یه دفتر بود رو بیرون میاورد و کلی دفتر رو می بوسید بعد گریه کنان دفتر رو که جلد نرم کرمی رنگی داشت، باز میکرد.

یه صفحه ای رو میآورد که توش گل و شمع و پروانه کشیده شده بود و صفحه بعدش شروع وصیتنامه بود.... من سواد نداشتم اصلا هنوز مدرسه نرفته بودم....

اما وصیتنامه رو حفظ بودم از بس که توی خونه ما خونده بودنش واسه ننه.

بعد ژست مودبی میگرفتم گره روسری ام رو سفت میکردم و شروع میکردم از حفظ به خوندن یه شعر اولش بود.

"درود بر تو که شیر تو شیر پرور شد

فروغ مهر تو گرمی گرفت و آذر شد

مادرجان آری مادرجان که تو برای من نه فقط مادر بودی که فرشته ای بودی که با سوختن شمع وجودت راه را برای ما روشن کردی....."

همه وصیتنامه را میخوندم شهید برای مادر و پدرش جداگانه نوشته بود ولی من فقط قسمت مادر رو حفظ بودم چون پدرش خجالت میکشید که بیاد خونه ما.....

از روی همون کلمات قبل از اینکه برم مدرسه تقریبا خوندن رو یاد گرفتم فهمیده بودم چه شکلی دارند و با خوندن بعضی کلمات کتابهای قصه ای که خانواده ام برام میخریدن شگفت زده میکردمشون کافی بود یکبار کتاب رو برای من بخونن بعد خودم میخوندم .

تا اینکه یک روز ننه اومده دم خونه ما که یکی براش وصیتنامه شهید رو بخونه، اون روز بارون شدیدی می بارید و رعد برق میزد برق رفته بود و ننه هرچی زنگ و در زده بود کسی نفهمیده بود.

فرداش دیدمش مثل همیشه روی پله جلوی در به انتظار نشسته بود .....سالها بود که منتظر پسرش می نشست...

ولی ایندفعه با خودش به زبون محلی مویه غمگینی میکرد.

منو که دید چشمهای کم سوش خندید پرسیدم چی شده چیزی نگفت...منو برد تو اتاقش دفتر وصیتنامه داخل صندوق نبود ورق هاش با دستمال های سفید پوشیده بود و سر طاقچه نزدیک بخاری گذاشته بودش دیروز زیر بارون خیس شده بود .

فهمیدم ننه چرا ناراحته.دوست نداشتم ناراحت ببینمش گفتم غصه نخور از روش برات می نویسم اما میدونستم اگه از خواهر و برادرم بخوام که بنویسن کلی منت می ذارن . اما دلم نمی خواست ننه رو ناراحت ببینم.

رفتم یه مداد و دفتر نقاشی ام رو آوردم ننه صفحه وصیتنامه رو باز کرد اما نوشتن مثل خوندن نبود خیلی تلاش کردم حتی نهارم خونه ننه موندم کلی تلاش کردم تا دقیقا شکل کلمات رو بنویسم قبلا از روی کتاب قصه ها کپی کرده بودم ولی دستخط شهید شکسته بود از بس دست به دست شده بود نمی تونستم عین خودش بنویسم.

نمیدونم تابحال سعی کردید از روی زبونی که بلد نیستید رونویسی کنید یا نه ولی ناریای پنج ساله خسته نمی شد. آخر کار ده صفحه وصیتنامه نوشته بودم بزرگ و چپه راسته.

ننه رومو بوسید صفحه های دفتر نقاشی رو کندم و قشنگ با چسب نواری چسباندم و یک جلد با دوتا صفحه دیگه ساختم روی جلد نقاشی قشنگی از شهید وسط گلهای بهشتی کشیدم و پشت جلد یک شمع و فرشته و دادم به ننه.

فردا ظهر با خواهرم رفته بودیم نون بخریم وقتی برگشتیم از تو خونه صدای خنده میومد. درو که باز کردم ننه نشسته بود و براش قلیون چاق کرده بودن و چایی گذاشته بودن دایی اومده بود و با داداشم و بقیه نشسته بودن وصیتنامه ای که من نوشته بودم دستشون بود و از خنده ریسه میرفتن....منو که دیدن صدای خنده ها بیشتر شد و ننه اخم هاش تو هم بود. دایی گفت دعانویس شدی ناری خانوم....

طبع حساسم خدشه دار شده بود.....احساس میکردم بهم خیانت شده....یادم نیست درو بهم کوبیده باشم اما معمولا وقتی قهر میکردم زورم فقط به در اتاق می رسید یه هفته نرفتم خونه ننه،آخرش خودش برام یه کیک رضوی خرید و آشتی کردیم. بعدها چندین بار دیگه وصیتنامه رو از حفظ براش خوندم.هیچ وقت نفهمیدم ننه میدونست من حفظ کردم و به روی خودش نیاورد یا واقعا قبول داشت که از رو می خونم.

هنوزم وصیتنامه اون شهید رو حفظم اما از نوشتن میترسم.

وصیتنامه شهیدسوادشهیدخونه ننهدفتر نقاشی
کشاورزم....و با حفظ سمت دامدار یک دختر با عقبه عشایری روستایی که به شهر تبعید شد و حالا برگشته میخوام یک قدم برای خودم ده قدم برای خانواده ام صد قدم برای منطقه ام و هزار قدم برای انسانیت بردارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید