خبر که آمد، زمین گندم را آماده میکردیم، راننده سوار تراکتور بود و من دستگاه را تنظیم میکردم ،
که پشت خط خواهرم با احتیاط گفت خبر بدی دارم، بند دلم پاره شد
داغ سید خدمت هنوز تازه بود... حالا سید حسن...
راننده که دیده بود نیستم زنگ زد.:چی شد مهندس؟
گفتم خودت تمامش کن... باید میرفتم، میرفتم که کسی بگوید خبر اشتباست، دروغ است....
میگفتند قصد غافلگیری دارند میگفتند هیچ کس پیکر پاکش را ندیده میگفتند زنده است وذره ای امید....
مرام حزب الله رو میدانستم هدف وسیله را توجیه نمیکرد... آنها دروغگو نبودند....
قرار نبود من بروم ...
آرزو نکرده بودم....
توی این فکرها نبودم.... دنیایی تر از این حرفها هستم...
تا همان پنجشنبه قبل از تشییع سید، که خبر دعوت را دادند، سرم به دامداری خودم گرم بود.... من سرباز جبهه تولیدم.
دام جدید خریده بودم... باید سهمیه جو میگرفتم، مجموعه خیلی کار داشت، برنامه سفر کاری ام هم بود....
هزارتا بهانه داشتم...
سید را دوست داشتم،انتظار داشتم دوباره پشت سخنگاه بیاید و جهانی را با یک تلنگر بیدار کند... سید هنوز زنده بود شاید....
گفته بودند آمریکا جلوی پرواز مستقیم به لبنان را گرفته... ترامپ عقل درست و حسابی ندارد تهران و بصره حالی اش نیست دیدی یکهو یک موشک سرگردان یا توده ای ابر متراکم....
دو دل بودم اما
مامور بردن پیام "انا علی العهد" برای سیدمان که شدم، چطور نه میگفتم؟
خودم از همه بیشتر از این دعوت تعجب کردم...
من از جنس همسفران نبودم.... نه عشق شهادت داشتم و نه قلم پر جوهر تشنه نوشتن...
ولی دعوتنامه ای بود که رد کردنش خسر الدنیا والاخره میکرد مدعو را....
میدانستم این توفیق ها به هرکسی داده نمیشود، این سفرها به همین راحتی روزی هرکسی نمیشود... و حالا من...
میترسیدم سابقه خرابم، کار را خراب کند...دل نکنده را چه به سفر عشق؟
باید پیش حضرت ضامن می رفتم برای سلام و التماس ضمانت،
مشهد خوبی اش همین است. اینجا اگر دلی باشی ضامن لازم نداری...
آهویی شده بودم که صیادی نداشت... باید به دنبال صیادم تا لبنان میرفتم....
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/tabeen_khodemooni
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿