خدای عزیزم سلام
امیدوارم که هنوز دوستم داشته باشی و بخاطر انجام ندادن یک سری کارها تصمیم نگیری فردا افتاب نزده منو سنگ کنی :)
خدای مهربون
نمیدونم باید ازت خجالت بکشم و یا پررو پررو نگات کنم و بهت بگم خب اعتقاد ندارم. چه کنم؟
حقیقتش اینکه در دو سه سال اخیر ۸۰ درصد تمام اعتقاداتم به سرعت نور از تن و روحم جدا شده و باز هم راستش رو بخوای نمیدونم از ابتدا اصلا اعتقادی وجود داشته یا صرفا ادا بوده.
قطعا خودت متوجهی که من تو چه خانوادهی مذهبی و سفت و سختی بدنیا اومدم و بزرگ شدم. شاید اون کارهایی که انجام میدادم و الان بهشون میگم اعتقادات از دست رفته، یک سری کار برای دوست داشتهشدن از طرف مامان و بابا بوده و یا بهتره بگم از ترس دوست داشته نشدن.
واسه همین هم میترسم گرفتار خشم و غضبت بشم و سنگم کنی. اونم سنگ خلا. ولی چه کنم. دیگه نمیتونم و نمیشه که تظاهر کنم.
دیگه نمیتونم ۴ ساعت توی مسجد بشینم و یک نفس اعمال شب قدرو بجا بیارم.
نمیتونم و از طرفی عذاب وجدان و ترس بدبخت شدن همیشه باهامه...
خدای بزرگ
یعنی نمیشد منو کم دغدغه تر میآفریدی.؟ نمیشد خانواده رو همین جور آپدیت شده تحویلمون میدادی تا انقدر دچار تناقض نشیم؟ تا انقدر فکر نکنیم؟ تا یکم بتونیم دست و پامونو جمع کنیم و اجازه داشته باشیم بدون دیکته دیگران یه فکری به حال خودمون بکنیم؟
یعنی هیچ راهی نداشته؟
اخه اینجوری خیلی سخت و ناجوره