
تو تکه ای از وجود خودت را در من گم کرده ای نه، شاید هم از قصد این کار را کرده ای که یک روزی به آغوشت برگردم آیا مرا مانند قبل میپذیری ؟ آیا باز هم آن دستان پر مهرت را برای من باز خواهی کرد؟
من فرزندی از تبار تو هستم پس مرا ببخش زیرا از سمت تو آمده ام و به سمت تو خواهم آمد
هر گاه تو را به فراموشی سپردم یادم باشد تکه ای از تو در وجود من است اگر قصد آغوش تو را دارم باید خود را بغل کنم ، اگر بخواهم تو را ببوسم باید خود را ماچ کنم
میگویند میلیارد ها مایل با ما فاصله داری، دروغ میگویند تو در همین جا در قلب من هستی همان قسمت بزرگش را برای تو گذاشته ام
آخر تو چند تکه داری؟جمعیت انسان ها تقریبا 9میلیارد است البته اگر دنیا های دیگر را حساب نکنم، چقدر تو بزرگ و با عظمت هستی آدم اگر بخواهد سرش را بالا برد تا تو را ببیند کلاهش میافتد
چطور هفت دنیا را اداره میکنی؟ آن هم دست تنها
جای تعجب دارد و در مغزم جا نمیشود
وقتی طلوع و غروب خورشید را آن قدر زیبا و دلنشین برگزار میکنی که هوش از سر انسان میبرد
وقتی بلبل به وقت بامداد برایت نغمه ی خوش اوا میسراید وقتی همه تو را تسبیح میگویند و ستایشت میکنند
وقتی تنها بر زیر باران قدم بر میدارم تو را همان لحظه حس میکنم دستانت را روی شانه هایم میگذاری من حس میکنم
آن گاه میفهمم وجود داری اما به هیچ وجه نمیتوانم این حجم از عظمتت را درک کنم