ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ روز پیش

اتباع خمره

یه مدتی نبودم و چیزی منتشر نکردم. متن زیاد نوشتم ولی گذاشتمش توی همون دفترچه بمونه. اینی که منتشر می‌کنم، تکلیف این هفته‌ی کلاسم بوده.

چیز خوبی از آب درنیومده و بیشتر شبیه کابوس و چه می‌دونم از این جور چیزای بی‌معنیه. ولی دوست دارم با شما به اشتراک بذارم چون خیلی براش وقت گذاشتم. حالا خوب نشده هم فدای سر شما و خودم🌸🌸

اتباع خمره

روی تپه‌ی ماسه‌ای لمیده‌ام. پشت به ماسه‌های نرم و خنک داده‌ام. دم غروب است اما آسمان همچنان آبی‌ست. نمی‌دانم باید از تماشای خورشید نارنجی و آبی بی‌رمق آسمان، دلگیر باشم یا از دیدن کودکان سیاه‌ پوست رقصان، آن دورها، لب ساحل، شاد بشوم.

می‌بینم که پا می‌کوبند و بالا و پایین می‌پرند. دایره می‌زنند و شعرهایی می‌خوانند که برایم بی‌معناست.

نکند آن‌ها هم مثل من مست‌اند؟! من مستم؟

نگاهم به بطری شیشه‌ای کدر کنارم می‌افتد. بوی شیرین تندی از آن بلند است. بویی که عطر شور و خنک دریا را در گرمای نم‌دارش حل کرده.

یک جرعه‌ی دیگر می‌نوشم. چشم‌هایم تار شده. تن‌های سیاه نیمه برهنه‌ی بچه‌ها جلوی چشمم بالا و پایین می‌شود. خودم را که این‌طور لخت و بی‌حس و حال می‌بینم، تعجب می‌کنم از آن‌ها. مدت‌هاست می‌زنند و می‌رقصند. عجب انرژی‌ای دارند!

یاد بچگی خودم می‌افتم. اما نه، من از اول اول هم عین یک پیرمرد بودم. شصت ساله متولد شدم. شصت ساله به مدرسه و دانشگاه رفتم. حالا هم که بیست سالی تا شصت فاصله دارم، باز هم شصت ساله‌ام.

خورشید سریع‌تر پایین می‌رود. نارنجی‌ دریا را کدرتر می‌کند. این موقع روز رنگ‌ها جوریست که انگار بچه‌ای تخس و نفهم خمیربازی‌های رنگ و وارنگ را باهم ترکیب می‌کند و رنگی افتضاح می‌سازد که هیچکس اسمش را هم نمی‌داند. این رنگ به معنی پایانی برگشت‌ناپذیر است. دیگر رنگ‌های زرد و صورتی را نمی‌شود از آن جدا کرد. برای همین است که احساس می‌کنم دیگر برگشتی، فردایی در کار نیست.

بچه‌ها ایستاده‌اند. بالاخره دست از رقص برداشته‌اند. روی‌شان سمت من است. از نگاه آن چهار جفت چشم ترس برم می‌دارد. یکی‌شان به سمتم اشاره می‌کند و فریاد می‌زند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. یکهو یک چیزی مثل فشنگ از کنارم رد می‌شود و کل هیکلم را ماسه‌پاش می‌کند. از اینکه فهمیدم مقصود اشاره‌ی ترسناک‌شان رفیق‌شان بوده نه من، خیالم آسوده می‌شود. تن منقبضم را رها می‌کنم.

بچه هیزم‌های دستش را خالی می‌کند جلوی پای دوستانش. باز هم می‌خواهند بمانند؟!

چهار نفری مشغول آتش درست کردن می‌شوند و ریز جثه‌ترین‌شان با ماسه‌ها ور می‌رود.

خورشید دارد پایین و پایین‌تر می‌رود. رنگش را به دریا ریخته و دریا را پرتقالی کرده. یک جرعه‌ی دیگر می‌نوشم. سیاهی تن کودکان نیمه برهنه، نارنجی خورشید، با هم می‌گردند و در هم می‌چرخند. شب می‌شود و ما به تاریکی می‌رویم. خورشید، دریا، ساحل، من و بچه‌ها، انگار همه ذوب شده‌ایم و خمره‌ای تاریک و سرد، ریخته‌ شده‌ایم. اینجا ما همه اتباع خمره‌ایم.

دیگر هیچ‌چیزی دیده نمی‌شود. شاید چیزی نیست که دیده بشود. باید چشم باز کنم. باز می‌کنم. شب شده. آتشی که بچه‌ها درست کرده‌اند، چشمم را می‌گیرد اما دلم را گرم نمی‌کند. سرم را داغ می‌کند. حالا که دست از ورجه وورجه کشیده‌اند، شعله‌ را در هوا به رقص آورده‌اند! انگار تسخیر آن آتش کوچک و جان‌دار شده‌ام. شب به من می‌گوید که فردایی نیست. روز دیگر مرده. اما آن شعله‌ها، عین پیری‌هایی که الکی می‌خواهند امیدوارت کنند، بهم می‌گوید:« یه فردای دیگه‌هم هست. قراره دوباره همه چی دوباره شروع شه عزیزززز.» عصبیم می‌کند.

از جایم بلند می‌شوم ولی ماسه‌ها را نمی‌تکانم؛ می‌گذارم بیایند اما خودشان نمی‌خواهند؛ از پشتم می‌ریزند.

بطری را از زمین برمی‌دارم و تا ته سر می‌کشم. پا برهنه قدم برمی‌دارم. وقتی به بچه‌ها نزدیک می‌شوم، صدای‌شان را پایین می‌آورند و زیر زیرکی نگاهم می‌کنند. می‌روم جلوتر. آب دریا بالا آمده. بطری‌ام را توی آب فرو می‌کنم. پر که شد، برمی‌گردم سمت بچه‌ها. بزرگ‌ترین‌شان فهمیده می‌خواهم چه کنم. از جا بلند می‌شود و به زبانی که نمی‌فهممش، داد و فریاد می‌کند. دستم را می‌گیرد. به پایین اشاره می‌کند. میان همهمه‌ی بد و بیراه‌های بچه‌ها می‌فهمم که قلعه شنی‌شان را هم خراب کرده‌ام.

خب به درک! به هرحال فردایی در کار نیست. نه بچه‌ای، نه دریایی، نه ساحلی و نه قلعه‌ای.

از آن همه سر و صدا کفری شده‌ام. بطری را می‌اندازم. گردن آن بزرگ‌ترشان را می‌گیرم و به سمت آب می‌برم. سرش را فرو می‌کنم زیر آب. دست و پا می‌زند و به همه‌جا آب می‌پاشد. خیس خالی شدنم، خستگی‌ام و داد و هوار و پنجول کشیدن باقی بچه‌ها مانعم نمی‌شود.

داد می‌زنم:« فردایی نیست! همه چی تمومه.»

سرم را می‌چرخانم که نتواند با دست‌هایش بهم چنگ بیندازد. نگاهم به آتش می‌افتد.

اگر فردا بیاید چه؟ اگر دوباره صبح بشود، اگر خمره دورمان بشکند!

دستم را شل می‌کنم. پسرک بیرون می‌آید و روی زمین دراز می‌کشد. دوستانش وحشت‌زده مرا رها می‌کنند و می‌روند سر وقت دوست‌شان که به نفس نفس افتاده.

بهشان پشت می‌کنم.

همیشه بهم می‌گفتند اینکه فکر کنی فردایی می‌رسد، یعنی امید. مثل هرچه که باشد، برایم اصلاً شبیه امید نیست.

چشم‌هایم را دوباره می‌بندم. اجازه می‌دهم که همه‌کس و همه‌چیز، هر تصویر و هر صدایی به خمره بریزد.

من به خمره می‌ریزم.

#ورق_نوشته

#ورق_کاهی

آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote

آدرس بله: @varaghkahi

✨🌿

دریانویسندگیداستان
۷
۴
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید