با بچهها نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم تخمه میشکستیم که ناظم میکروفون رو برداشت و توش فوت کرد تا مطمئن بشه صداش به ما میرسه.
وقتی مطمئن شد دوباره فوت کرد و بعد سرفه کرد و آخرش هم گلوشو صاف کرد! با فریاد گفت: «بچهها گوش کنید! بچهها گوش کنید! حیوون با تو ام ها! قراره انتخابات شورای دانش آموزی برگزار بشه و شما اوسکلهام متاسفانه حق رای دارید.
هر کی میخواد نامزد بشه بیاد دفتر اسم بنویسه. به هم ور نیست که هر کس و ناکسی بتونه بیاد و رای بیاره. من، آقای مدیر و مربی پرورشی باید صلاحیتتون رو تایید کنیم.»
تا حرفهاش تموم شد رفتم جلوش و گفتم: «آمدهام تا شورا به دست نااهلان نیفتد»
پس کلهاش رو خاروند، نفس عمیقی کشید و جواب داد: «جوگیریها! بیا دفتر واسه مصاحبه».
با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آمادهام» و رفتم تو. مربی پرورشی و مدیر هم اومدن.
مدیر یه مرد شصتساله با شکم بزرگ و موهای سفید بود. مربی پرورشی یه مرد پنجاه و چهار ساله با شکم بزرگ و موهای جو گندمی. نشستند پشت میز بزرگ چوبی قهوهای و من هم این طرف روی یه صندلی آهنی. از همینها که کنکورهای دهه شصت رو روش برگزار میکردند.
اولین سوال رو مربی پرورشی پرسید: «اسم پدر حضرت ابراهیم چی بود؟» نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم: «ابو ابراهیم» ناظم نزدیک بود منفجر بشه.
دو لبش رو سفت روی هم گذاشت تا خندش نپاشه بیرون. مربی پرورشی و مدیر یکم اخم کردن. مدیر با همون حالت اخمو گفت: «سوال بعدی رو با دقت جواب بده. چرا پرندهها تخم میذارن ولی حامله نمیشن؟»
سرم رو انداختم پایین و گفتم: «روم نمیشه جواب بدم.» مدیر لبخند پدرانهای زد و گفت: «آفرین به نجابتت. ولی خجالت نکش. چرا پرندهها حامله نمیشن؟» گفتم: «چون هیکلشون به هم میخوره!» این رو که گفتم مدیر داد زد «گمشو بیرون. دلقک مسخره!»
از دفتر مدیر که پرت شدم بیرون دیگه از چیزی خبر نداشتم. نمیدونستم صلاحیتم تایید میشه یا رد. دو روز بعد نتایج تایید صلاحیتها اومد. اسم من تو لیست نبود.
مگه میشه؟ چطور ممکنه انتخابات بدون اصلح برگزار بشه؟ ظهر که تعطیل شدیم یه راست رفتم خونه. قضیه رو به بابا گفتم. عصبانی شد، گوشی تلفن رو برداشت و شماره مدیر رو گرفت.
بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گفت: «حاجی معلوم نیست دیگه بتونم مثل سابق تو انجمن اولیاء کمک واسه مدرسه جور کنم. امری نیست؟ یا علی مدد»
فرداش دیدم لیست عوض شده. تایید شده بودم. سرلیست! قرار بود انتخابات سهشنبه برگزار بشه و اون موقع پنجشنبه بود. من چند روز وقت داشتم تبلیغ کنم. پس همه فکر و ذکرم رو گذاشتم واسه مهمترین عامل رایآوری یعنی رقیبهراسی.
رقیبم، جواد بود. پسر شیخ علی، امام جماعت مدرسه. لاغر قد کوتاهی که موهاش رو همیشه به راست شونه و یه فرق از بغل هم وا میکرد. از اون بچهمثبتها که الگوی زندگیشون نجم الدین شریعتیه ولی مخفیانه ساسی مانکن رو هم فالو دارند. بزرگترین خلافش هم این بود که شش ماه پیش به یه دختر دبیرستانی گفته بود: «خدا شما رو حفظ کنه». خوبی جواد این بود که هیچ برنامهای نداشت و فقط اومده بود از آبروی باباش رای جمع کنه.
مدیر گفته بود هر نامزد بیاد سر صف و پنج دقیقه از برنامههاش واسه بچهها بگه. البته این فرصت مال همه نبود. فقط من و جواد. من که بابام پول جور میکرد و جواد هم باباش مفتی نماز جماعت میخوند. قرار بود اول جواد صحبت کنه و بعدش هم من. باباش هم سر نماز جماعت جوری ویژگیهای اصلح رو گفت که اگه به صراحت میگفت به پسر من رای بدید بچهها کمتر متوجه منظورش میشدند!
همه منتظر بودیم تا جواد صحبتش رو شروع کنه. میکروفون رو گرفت. بسم الله گفت و فریاد زد: «تا کی بناست این وضعیت شورای دانش آموزی باشه؟ هر کی میاد به شورای قبلی بد و بیراه میگه، یه سری حرفهای قشنگ میزنه و میره. من اومدم واسه تغییر. تغییر به نفع بچهها» دانشآموزها واسش سوت کشیدند. دست میزدند: «جواد چقدر تو مردی، ما رو دیوونه کردی.»
فکر نمیکردم این قدر فن بیان خوبی داشته باشه. تمرین کرده بود. سریع به بچهها اشاره کردم و اونها هم شروع کردن به شعار: «جواد بیدرایت، برو نماز جماعت» چون تنها کار فرهنگیای که بلد بود همین بود. نزدیک بود دعوا بشه که ناظم میکروفون رو از دستش گرفت و داد زد: «زهرمار! حالا یه خری رای میاره دیگه. دعوا نداره که». عاشق اهتمام ناظم به مقوله انتخابات شدم. حیاط آروم شد.
جواد میکروفون رو گرفت و دوباره شروع کرد: «آمدهام تا عزت به دانشآموزان برگردد.» همه کف زدند. ادامه داد: «آمدهام تا ناظمی بینام و نشان به دانشآموزان امر و نهی نکند». منظورش وزیر بود و اشتباهی گفت ناظم. ناظم که بغلش وایساده بود همون لحظه یه پسکلهای محکم بهش زد، میکروفون رو ازش گرفت و با گفتن جمله «برو گمشو سر جات تو صف» وقت جواد تموم شد.
جواد با سرافکندگی رفت تو صف. ناظم به طرف دفتر رفت و معاون پرورشی اومد به جای اون کنار من وایساد. خواهر جواد، تو دبیرستان دخترونه سر خیابون درس میخوند. بچهها دیده بودند با حجاب نامناسب میره و میاد، ازش فیلم گرفته بودند و همین خوراک تبلیغاتی من واسه رقیبهراسی شده بود.
میکروفون رو گرفتم. بسم الله گفتم و شروع کردم: «آمدهام تا از قدرت گرفتن مشتی ریاکار جلوگیری کنم. آمدهام اعتبار ائمه جماعات محفوظ بماند و خرج صندلی بیارزش شورا نشود. شورایی که تنها دستاوردش چاپلوسی مدیر است.» معاون پرورشی لبخند زد. گوشیام رو از جیبم درآوردم که فیلم بدحجابی خواهر جواد رو نشون بدم.
فیلم رو پلی کردم، به صورت افقی سمت بچهها گرفتم و میکروفون رو گذاشتم نزدیک اسپیکر موبایل. دور و بریهای جواد وقتی حواسم نبود فیلم رو از تو پوشهاش درآورده بودند و به جاش اوپنهایمر زبان اصلی گذاشته بودند. همون لحظه هم یکی از صحنههای حساس و جذابش پخش شد. بچهها زدند زیر خنده و جلسه بهم خورد. گوشی رو گذاشتم توی جیبم. معاون پرورشی میکروفون رو خاموش کرد، من رو کشید کنار و بهم گفت: «خجالت بکش! این چیه؟» گفتم: «اوپنهایمره. بر ضد مخالفان امریکاست.» گفت: «از کجا زبان اصلی گرفتی؟» گفتم: «یه کانال تلگرامی ه.» گفت: «حتما واسم بفرست.» گفتم: «شما هم؟» گفت: «یعنی چی؟ تو جنگ فرهنگی باید بدونم دشمن کجا رو هدف گرفته که توپخونهام رو تنظیم کنم» ادامه داد: «دیگه چی داری؟» گفتم: «اسپارتاکوس هم دارم.» گفت: «اون درباره چیه؟» گفتم: «اون خانواده رو هدف گرفته». گفت: «اون هم بفرست» سخنرانی من با اون افتضاح به هم خورد.
داشتم برمیگشتم سر صف که طرفدارهای جواد شروع کردن به شعار دادن: «سبزیپلو تو قایق، جواد مدیر لایق». بچهها رو دعوت به آرامش کردم تا درگیری پیش نیاد. بدون این که اتفاق خاصی بیفته رفتیم سر کلاس.
با حواشیای که پیش اومد مدیر تصمیم گرفت انتخابات رو زودتر از موعد یعنی دوشنبه برگزار کنه. بنا شد کمیتهای تشکیل بشه برای صیانت از آراء. سال قبل پچپچهایی بین بچهها شده بود که مدیر تو صندوقها دست برده. ایشون هم واسه این که این لکه ننگ رو از پیشونیش پاک کنه، صیانت از برگههای رای رو به خود بچهها سپرد. من و جواد مسئول کمیته صیانت شدیم و قرار شد سر صندوق حضور داشته باشیم. بالاخره انتخابات شروع شد. از یک ساعت قبل از شروع رایگیری، تبلیغات ممنوع شده بود.
بابای جواد همیشه بیست دقیقه بعد از اذان ظهر میاومد، اون روز صبح اومده بود و دم صندوق با بچهها حرف میزد و دعوتشون میکرد به پسرش رای بدن! هیچکس هم یقهاش رو نگرفت. به هر حال نماز جماعت مهمه.
رایگیری یک ساعته انجام شد و بچهها رفتند سر کلاس. من و جواد و چند تای دیگه موندیم که رایها رو بشمریم. مدرسه کلا ۱۵۰ تا دانشآموز داشت ولی ۲۵۶ تا برگه رای توی صندوق بود. ۱۵۶ نفر به مدیر، ناظم و مربی پرورشی، ابراز ارادت رکیک کرده بودند که میشد آرای باطله. ۱۰۰ رای تا باقی مونده بود و هر کس حق داشت به پنج نفر رای بده. اون سه نفر مهم نبودند و همه میدونستن رقابت بین من و جواده.
زیرچشمی حواسم به جواد بود. داشت واسه خودش الکی ضربدر میزد و رایهاش رو بالا میبرد. خدا رو شکر اون حواسش به من نبود! چون من هم همین کار رو میکردم. بالاخره شمارش آراء تموم شد.
از مجموع ۱۰۰ رای شمرده شده، من ۱۲۷ و جواد ۱۱۶ رای آورده بودیم. بعد شمردن رایها با جواد دست به یقه شدیم و همدیگه رو به تقلب متهم کردیم.
وسط دعوا مدیر اومد تو اتاق تا ببینه نتیجه حماسه بچهها چی بوده. وقتی دید مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم اول جدامون کرد و بعد دو تا پسکلهای بهمون زد. آمار رو که شنید صورتش سرخ شد. استکان رو از روی میز برداشت و کوبید تو دیوار و فریاد زد: «خاک تو سر همهتون. شما لیاقت انتخابات ندارید. اعضای شورا رو خودم نصب میکنم» این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نیم ساعت بعد، اسم اعضای شورای دانش آموزی، روی تابلوی مدرسه بود. بدون من و جواد. دیگه هیچ وقت صلاحیتم واسه شورای دانشآموزی تایید نشد.
همین مطلب در سایت دفتر طنز: http://dtnz.ir/?p=320598