پدر همیشه گیر میداد. اعصابم را خرد کرده بود «این جوری نرو بیرون، اون جوری برو بیرون. این رو نپوش، اون رو بپوش، آهو باش، پلنگ نباش» یک روز دیگر به سیم آخر زدم و تصمیم خودم را گرفتم: راهاندازی یک کمپین علیه باباهای گیر!
بچههای غارهای همسایه هم همین مشکل را داشتند. پدران آنها هم دائما گیر میدادند و اعصاب شان را خرد میکردند. قانون گذاشته بودند دخترها باید پوست خرس بپوشند. میگفتند «اصلا چه معنی داره دختر با حیوون پوستنازک بره بیرون.» ما نمیخواستیم. خیلی گرم بود. حتی یک روز یادم هست پدرم میخواست نصیحتم کند. مرا کشاند ته غار و یک تخته سنگ بهم داد و گفت: «بشکنش» من هم راحت شکستم. دو تکه سنگ خردشده را دوباره روی هم گذاشت و گفت: «بشکنش» من هم دوباره شکستم. این کار را شش بار ادامه داد و من هم هر بار سنگها را راحت شکستم. آخرش گفتم : «بابا اون چیزی که میخوای بگی مربوط به وحدت پسرهاست نه عفت دخترها!» همان موقع مادرم با یک سیخ گوشت آمد و گفت : «بهبه پدر و دختر خوب با هم خلوت کردید» که بهش گفتم: «مامان اولا این دیالوگ مال ثریا قاسمیه. چرا ثریاها را میریزی تو غارها؟ ثانیا باید سینی چای دستت باشه نه آهوی کبابی» این رو که گفتم بابام عصبانی شد و گفت: «دختره چشم سفید! برو کولر رو خاموش کن» گفتم : «بابا ما غارنشینیم، هنوز خونه اختراع نشده، دنبال خاموش کردن کولری؟» که یک سنگ به سمتم پرتاب کرد و گفت : «پس برو در غار رو ببند. سوز میاد»
خلاصه، صحبت من و بابا به نتیجه نرسید و ما هم با بچههای مجتمع غاریمان کمپین را شروع کردیم. قرار شد یک روز در هفته به جای پوست خرس، برگ درخت انگور بپوشیم. اسم کمپین را هم گذاشتیم: «دوشنبههای برگی» خیلی شروع خوبی داشتیم. در جنگل هواخوری میکردیم. گاهی با بچههای غارهای محل میرفتیم تفریح و خلاصه خیلی حال میداد. پسر غار بغلی میگفت: «بیا بریم تو غار ما. من یه کلاغ دارم پشتک میزنه. ولی من باور نکردم و نرفتم» با بچهها صمیمی بودیم و پسرها را داداشی صدا میکردیم. دو تا از بچههای گروه با هم ازدواج قهوهای کردند. ازدواج قهوهای یعنی در یک چادر زندگی میکردند ولی دستشوییها جدا بود. هر کدام یک چاله داشتند مال خودشان. اختصاصی، ویوی جنگل. ماجرای آشناییشان هم این بود که پسر به دختر گفته بود: «بیا بریم آواز آهو رو وسط جنگل تماشا کنیم» دختر هم قبول کرد و رفت و خلاصه به هم علاقهمند شدند و الان با هم خوشبختند. پدرها همچنان پیگیر بودند ما دست برداریم و ما هم کماکان فراری از نصیحتهای تکراری.
پدر میگفت: «دخترم! من خیر و صلاحت رو میخوام. بیرون پر از گرگه، برگ بپوشی گرگها میخورنت» ولی گوش من بدهکار حرفهایش نبود. تازه دوستم که ازدواج قهوه ای کرده بود خیلی هم راضی بود. یکی از پسرها به من هم پیشنهاد کرد. اما من گفتم فعلا میخواهم شکارم را ادامه دهم.
وقتی با پدرها به زبان خوش به توافق نرسیدیم، تصمیم گرفتند از زور استفاده کنند. یکی از پدرها، درختهای انگور را آتش زد تا ما دیگر برگ نداشته باشیم. ما هم بیانیه صادر کردیم و گفتیم دوران یکجانبهگرایی تمام شده و بلافاصله "اقدامات متقابل" را شروع کردیم. برگ انجیر را جایگزین انگور کردیم. یک کم میسوزاند ولی خوب بود. پدرها کوتاه نیامدند. درختهای انجیر را آتش زدند و ما هم شروع کردیم به کشتار خرسها. تا میتوانستیم خرس کشتیم. ما خرس میکشتیم و آن ها انجیر آتش میزدند. کمکم آتشسوزی شد. کل جنگل آتش گرفت. مادرم نصف بدنش را در آتشسوزی از دست داد. پدرم هم از غار انداختش بیرون و به جایش یک پلنگ آورد. اما مساله به همین جا ختم نشد. به خاطر شکار بیرویه خرسها، زیستبوم به هم خورد. حیوانات به جان یکدیگر افتاده بودند. حیوانات اهلی منقرض شدند. دیگر غذایی برای خوردن نداشتیم. با دست خودمان جنگل را تبدیل به جهنم کرده بودیم. مجبور شدیم آن جا را رها کنیم و به جنگلی دیگر برویم.
راستی آن دوستم که ازدواج قهوهای کرده بود جدا شد. یک روز شوهرش بدون اجازه از چاله او استفاده کرد و همین زندگیشان را به هم ریخت. خدا را شکر که نرفتم آن کلاغ آوازخوان را ببینم.
خلاصه هیچ وقت کمپین راه نیندازید! نه هیچ جنگلی غار خود آدم میشود و نه هیچ آهویی شبها آواز میخواند!
پینوشت: این نثر طنز، اخیرا رتبه سوم جشنواره کشوری طنزپهلو را به دست آورد.