سیساله به نظر میرسید. کمرباریک، با موهای فرفری که از دور مثل چند سیم ظرفشویی در هم تنیده بود، ابروهایی به تیزی خنجر، دندانهایی که تا جلوی لب پیشروی کرده و پوست تیره. لهجه خوزستانی داشت. روی مچ دست راستش عکس یک مار تتو کرده بود. این را موقع عوض کردن دنده فهمیدم. پراید خستهای داشت که از همه جایش صدا درمیآمد. معمولا برای حس نکردن طول مسیر با رانندهها گپ میزنم. چند ثانیه از شروع گفتگویمان گذشت که کار به سیاست کشید. به مسئولان فحاشی کرد و بعد توپخانه را سمت اسلام گرفت. احساس کردم کنترلش را از دست داده و اگر چیزی بگویم برخورد بدتری میکند. چنان با فریاد حرف میزد که انگار حقش را من خورده بودم! یکدفعه گفت: «میدونی چیه؟ اگه حسین هم به حکومت میرسید میشد یکی مثل همینها. اصلا حقش بود کشته بشه. دم یزید گرم.» این را که گفت آرام شد و من هم. چند دقیقه هر دو چشم به خیابان دوختیم. تا مقصد چیزی نگفتم. وقتی پیاده شدم سرم را از پنجره بردم داخل. داشت به صفحه اپلیکیشن نگاه میکرد. گفتم: «میدونستی وقتی لشگر معاویه به یکی از شهرهای حکومت امام علی حمله کردند و خلخال از پای یه دختر یهودی کشیدند امام چی گفت؟» گفت: «نه. اصلا چنین چیزی نشنیده بودم.» گفتم: «امام فرمود اگه مسلمون از شنیدن این خبر بمیره جا داره.» چشمانش گرد شده بود و با دقت گوش میکرد. ادامه دادم: «اختلاس و دزدی ربطی به امامان نداره. توپخونهات رو سمت دزدها بگیر نه امامی که به خاطر عدالت با زبون روزه تو خون غلتید» باهاش دست دادم، شماره رد و بدل کردیم و خداحافظی. بعد از چند ثانیه صدایم کرد و پرسید: «گفتی دختر یهودی؟» گفتم: «آره.» گوشه چشمش بارانی شده بود.