پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ برای گرفتن کالابرگ فجرانه به یکی از شعبههای فروشگاه جانبازان قم رفتم. با این تحلیل که مردم روزهدار، صبح اول وقت به فروشگاه نمیآیند، ساعت ۸:۱۵ دم ورودی فروشگاه بودم. از دیدن جمعیت صفبسته شگفتزده شدم. هنوز در فروشگاه را باز نکرده بودند. بیاعتناء به صف در گوشهای ایستادم. پیرمردی خمیده گفت: «برو ته صف.» گفتم: «هنوز فروشگاه باز نشده. چه صفی؟» با بیحوصلگی جواب داد: «برو ته صف. وقتی باز بشه نوبتی راه میدن.» به ناچار به ته صف رفتم. یعنی چه؟ مگر مطب دکتر است که نوبتی راه میدهند؟ چند دقیقه بعد در فروشگاه باز شد. صف خیلی کند جلو میرفت. برخی با غرور از کنار جماعت در صف رد میشدند، نگاهی عاقل اندر سفیه به آنان میکردند و وارد فروشگاه میشدند. بیشترشان هم چند دقیقه بعد با سر پایین - طوری که توجه بقیه جلب نشود - آرام به انتهای صف میرفتند. بندگان خدا به خاطر کالابرگ آمده بودند و در نگاه اول فکر میکردند خونشان از بقیه رنگینتر است و بدون صف هم دست پر از فروشگاه بیرون میآیند. مردم در جمعهای دو و سهنفره صحبت میکردند. بیشتر حرفها گلایه از دولت برای اجرای نابخردانه این طرح بود. بعضی هم میگفتند رایگیری تمام شده و همه چیز به تنظیمات اولیه کارخانه برگشته است. منظورشان را نفهمیدم. مگر در ایام رایگیری چیزی بهتر شده بود که الان به تنظیمات کارخانه بازگشتهایم؟
صف همچنان کند جلو میرفت. گاهی دو نفر سر نوبت دعوایشان میشد و بقیه به آرامش دعوتشان میکردند. هر چه میگذشت آفتاب، بیشتر خودش را روی زمین پهن میکرد. پیرزنها و پیرمردها مدام این پا و آن پا میشدند و گاهی لب جدول مینشستند تا درد زانویشان التیام پیدا کند. یکی از ماموران فروشگاه که معلوم بود برای ارتباط با مشتری، آموزش ندیده مدام تذکر میداد که افراد خارج از فروشگاه به دیوار بچسبند تا ورودی بسته نشود. آرامآرام جلو رفتیم تا وارد فروشگاه شدیم. دم در فروشگاه، مافوق همان مامور ایستاده بود و گاهی سوالات مردم را جواب میداد. برخوردش با مردم را که دیدم، از این که مامور قبلی را آموزشنادیده خواندم احساس شرمندگی کردم. وسط گفتگو با مردم، همان جوان مامور را صدا کرد و بهش گفت: «واسه چی با مردم بحث میکنی؟» جوان با اضطراب پاسخ داد: «چون نوبتشون به هم میخوره» و او فریادگونه گفت: «به درک. ول کن بابا!»
مردم از ترس این که مبادا وقتی نوبتشان بشود گوشت و مرغ تمام شده باشد جایشان را به افراد کناری میسپردند، حواله گوشت و مرغ را میگرفتند و بعد به صف برمیگشتند. وقتی نوبتم شد فهمیدم گوشت بوقلمون که دنبال تهیهاش بودم تمام شده. به همان مامور آموزشنادیده اول! قضیه را گفتم. گفت: «شنبه بیا صف وایسا. ایشالا داریم». متعجب از این که مرا بیکارترین شهروند قم دانسته به طرف غرفه پروتئین رفتم. برخی اقلام پروتئینی در یخچال بود ولی پیشفروش شده بود. ملت، آشفته و مستاصل به این طرف و آن طرف میرفتند و هر چه میدیدند برمیداشتند تا کالابرگشان نسوزد.
تصمیم گرفتم به عنوان شهروندی وظیفهشناس به دفتر مدیریت مراجعه کنم و مشکل را بگویم. یک جوان شیک و یک میانسال داخل دفتر بودند. سلام کردم. میانسال، مرا به کشاله رانش گرفت و جوان به سردی پاسخم را داد. گفتم: «این ایام با روزهای عادی فرق میکنه. باید همه اقلام، ساعتی تامین بشه تا مردم بتونن راحت خرید کنن». گفت: «داداش روزهای عادی هم سه روز یه بار واسمون بوقلمون میارن. ایشالا شنبه». ناامید از دفترش خارج شدم. خریدم را نصفه و نیمه انجام دادم و از فروشگاه بیرون زدم. به ساعتم نگاه کردم. عقربه کوچک روی عدد ۱۱ بود. به طرف خانه برگشتم و در راه خدا را بابت داشتن دولتی که شب عید به فکر مستضعفان است شکر کردم.
۲۶ اسفند ۱۴۰۲