حالا کرونا، کم کم در حال کمرنگ شدنه. کوله بار سبکش را برداشته و در حال خروج از شهره. بهش نگاه میکنم،لحظهی آخر برمیگرده، نگاهی به آدم ها و اجتماعشان می اندازه. پوزخند میزنه و راهش را میکشد و میرود. آدم ها در تدارک جشن هاشان هستند و کارهایی که به خودشان قول داده بودند که بعد از رفتن کرونا بکنند.غروب نارنجی شهر برگشته و ابرها بارور تر از همیشه برگشته اند. عُشاق قول آغوش به هم دادهاند، قول بوسههای بدون ماسک.پدرها قول سفر به فرزندها.قول نفس کشیدنِ بی اضطراب، قول خندیدن دادند به خودشان دادند همه. راه می افتم در شهر، در میان جشن بیکرانی که منتظرش بودم. به مردم نگاه میکنم، اکثرا میخندند.دختری بچه ای با موهای بافته، آب نباتش را به پسر جوراب فروش سر چهارراه میدهد.دستش به دست های مامانشچِفت شده و مادر هممیخندد. ابر در تدارک بارش است و الان هاست که ببارد.پیرمردی توجهم را جلب میکند که در حال فروش فرش به فرش فروش است.یکجا مینشینم، سیگاری روشن میکنم و به پدر و بچههاش نگاه میکنم. فرش را که فروخت، به کارناوال جشن وارد میشود، برای بچههاش بادکنک های رنگی میخرد،آب نبات میخرد و میخندند. همه شان میخندند. من هم سیگار میکشم و میخندم. نِم باران روی خاکِ خشک میریزد؛بوی خاک تازه بلند میشود. پا میشم و به آخرِ شهر میروم. همه در حال آمدن به سمت کارناوالاند و من در حال خروج از آن.یکی فرش زیر بغلش زده، یکی زیلو،یکی فلاسک با خودش آورده. زنِ کولی با سیمچین به جانِ النگوهاش افتاده. صدای موزیک بلند شده. یک طرف کُردی میزنند، یک طرف بندری، یکجا شمالی. صداها در هم شده اند و باران شدت گرفته.به گُل فروشی رفتم و یک دسته گل خریدم. انتهای شهر،قبرستان را میبینم. جایی که باران بر درختان اکالیپتوس میزند و خاکش گِل و شِلی شده. به قطعهی هزار و چارصد میروم، به ردیفِ کرونا و روی هر قبر شاخه گلی میگذارم. آخرِ قبرستان نیمکتی میبینم.روی آن میشینم و به صدای باران و موزیک های کارناوال گوش میدهم،از دور. سیگاری روشن میکنم....
و لبخند میزنم.
حمیدرضا اسمعیلی