کتابی که برای شهریور ماه انتخاب کردم کتابِ پنج قدم فاصله بود.
خیلی خیلی کتاب قشنگ اما غمگینی بود یه جاهایی انقدر درگیر داستان میشدم که ناخداگاه منم باهاشون خوشحال و هم با غمشون غمگین میشدم انگار یک ماه کامل باهاشون زندگی کردم الان سختمه که تموم شد ولی خیلی ارزش داشت درسته اونجوری که میخواستم خیلی جاها پیش نرفت ولی خب هیچوقت قرار نیست همه چی اونجوری ما میخوایم پیش بره برای شخصیت های کتاب منم همین بود اینکه چرا اصلا مریضی وجود داره چرا یه مریضی باید انقدر محدود کننده و پیچیده باشه اخه مگه میشه هیچوقت نتونی کسی که دوسش داری رو بغل کنی؟
توی این موقعیت ها خیلی عشق به چالش کشیده میشه اینکه بدونی در نهایت قرار نیست برسی بهش ولی بازم با تمام وجود دوسش داشته باشی اینکه بدونی وجودت بهش آسیب میزنه پس تصمیم بگیری رهاش کنی اینا فقط از یه عاشق واقعی بر میاد من تاحالا عشقو تجربه نکردم هیچوقت کسیو خیلی دوست نداشتم و برام کلا مقوله عشق زیادی پیچیدس شاید اگه عاشق بودمو این کتاب رو میخوندم خیلی بیشتر به جونم حل میشد ولی در عین حال اونقدر پاک و قشنگ بود که چه تجربه عشق داشته باشی چه نداشته باشی بازم میتونی بفهمی چقدر عشق عجیبه و چه بلاها که به سرت نمیاره:)
اگر میتونستم یه چیزی رو تغیر بدم اونم مریضی بود حالا هر نوعش و به هر طریقش عذاب آوره هرچقدر برای فرد و هرچقد درد بیشتر برای اطرافیان اون فرد چقدر سخته عزیزت جلو چشمات اب بشه چقدر سخته ببینی همه دارن به خوشی هاشون میرسن و تو مجبوری اسیر بیمارستان باشی چقدر سخته دیگه نتونی در کنار دوستات باشی و چقدر سخته دوستتو بخاطر مریضی از دست بدی، مرگ باید طبیعی باشه نه اینکه همه چی خوب باشه یهو یه طوفان بیاد و عزیزتو با خودش ببره جوری که اصلا نفهمی چجوری این اتفاقا افتاد.
و یه خداقوت میگم به همه جنگجویانی که با همه درد و غمی که دارن بازم با مریضیشون میجنگن و حاضر نیستن بازنده این بازی باشن، خداقوت میگم به خانواده این جنگجوها که همیشه چشمشون به اسمونه که خدایا عزیزمونو شفا بده خدایا نزار بازنده این جنگ بشه
و منم از خدا میخوام اصلا جنگی نباشه که بخواد برد یا باخت بده:)