صبح از خواب که بیدار شدم ساعت 4:45 بود. بعد از پوشیدن لباس گرم و کاپشن ، رفتم به سمت باغ تا آب چاه رو بگیرم. نهایتا تا ساعت 8:40 آبیاری تموم شد ولی کار من هنوز نه. شده بودم آژانس بی مزد و مواجبی که ثبتنام ثنا هم انجام میداد .. بگذریم
شده بود 10:20 که با دلی پر امید بعد از صبحونه مسواک زدم و به سمت مرکز شهرستان راه افتادم. از صبح دستم درد میکرد. گمونم از بس امروز توی سرما دستم رو دسته فرمون موتور باد خورد به این روز افتادم. گفتم اشکالی نداره. میرم دستکش میخرم.
ساعت 11:30 بود. نزدیک به یک ساعت روی موتور بودم. بخش زیادیش به انتظار گذشت. ده دقیقه ای هم به نام امید شدن از فنی حرفه ای.. یادم میاد اول مهر دوره مکانیک شروع شد و دلم میخواست برم اما حالا هفته دوم آبان که تصمیم گرفتم از دانشگاه انصراف بدم و وقتم خالی شده رفتم برای ثبت نام. در کمال آرامش گفت برو تابستون بیا..
قرار بود امروز با صاحب یکی از فروشگاه های مرکز شهرستان مصاحبه کاری داشته باشم؛ تلفنمم جواب نداد.
دیشب قرار بود دختری رو که دوست دارم صبح توی ایستگاه اتوبوس ببینم.. اون هم نشد . بگذریم.
دیشب قرار بود دختری رو که دوست دارم صبح توی ایستگاه اتوبوس ببینم.. اون هم نشدبگذریم.
ساعت ۱۲ بود. مادرم گفت خاله گفته اگه امیر میخواد بره سر کار بفرستش.. نذاشتم حرفش تموم بشه. گفتم هیچی نمیخوام بشنوم. خاله با حرفی که سال نهم مدرسم به من زد باعث شد کل دوران دبیرستانم نابود بشه و تابستون هام رو برم سر کاری که هیچی برام بجز خستگی و تحقیر نداشت.
من از کارکردن ترس دارم. از آدم هایی که معنی قرار رو نمیفهمند متنفرم. من از زندگی خسته ام ... حتی اگه معشوقه ای که شب تا صبح برای دیدنش لحظه شماری میکردم یکهو جلوی راحم سبز بشه، لبخندی به لب هام نمیاد.
من از کارکردن ترس دارم. از آدم هایی که معنی قرار رو نمیفهمند متنفرم. من از زندگی خسته ام. حتی اگه معشوقه ای که شب تا صبح برای دیدنش لحظه شماری میکردم یکهو جلوی راحم سبز بشه، لبخندی به لب هام نمیاد.به لب هام نمیاد.