گوربای
گوربای
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان یک گربه

دلم تنگ شده

برای اون همه امید داشتنام

برای اون همه عاشقیام

برای اون همه.........

داستان زندگی خیلی غمناکه

یه جایی بهت بال و پر میده تا باهاشون پرواز کنی و اوج بگیری

و وقتی که اوج میگیری

یهو حس میکنی که هیچ بالی نداری

سپس اون سقوطه که تو رو بغل میکنه

سقوط در تنهایی

ادما تا نخوای نمی تونن از درونت خبردار بشن

اما میدونی چیه؟

بعضی اوقات انقدر درونت داغونه که نمیخوای دیگران ازش خبر دار شن تا بتونن درکت کنن

و این دردناکه

اینکه دیگران با خنجر توی قلبت میکوبن و بهت میگن خیانت کار

بهت میگن نامرد

قضاوتت میکنن

مسخرت میکنن

نمیدونن با این کاراشون چقدر زخمی به بیمارستان میفرستن

انقدر بیمارستان رفتی که دیگه جای زخمایی که بهت میزنن رو حس نمیکنی

اما خب در عوض وجودت گرفته شده

حس پوچ بودن و تهی بودن همش داخل سرت زمزمه میشه

میخوای سعی کنی همه چی رو بازسازی کنی

اما دیگران بازم دیوار کوتاهی رو که ساختی رو با دستای خودشون خراب می کنن

میوو
دیگه باس برم

فعلا


دلنوشته یک گربه
همون مترسک قدیمی که میشناختید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید