روی دوری افتاده ام که آهنگایی که دارمو انقدر گوش میدم تا از چشمم بیوفته
انقدر پلی میکنم تا گوشام از شنیدنشون دست پس بکشن
نمیدونم
اما نوجوانی یه حس مزخرفیه
اینکه بین پزرگسالی و کودکی گیر کنی
اینکه همه ازت میخوان مثل بزرگا رفتار کنی
اما وقتی انجامش میدی میگن خفه شو
توقع داری همه روت حساب کنن
اما نمیدونی که همه به چشم یه بچه غیر قابل پیشبینی میبیننت
سعی میکنی اشتباهاتت رو درست کنی
اما با تشر دیگران سقوط میکنی توی قعر چاه ندونم کاری هات
اونا فکر میکنن به قصد کاری رو انجام نمیدی
فکر میکنن به قصد خودت رو زدی به کوچه علی چپ
هیچکس نمیفهمه که افتادی توی یه هزارتوی بی پایان
هزارتویی که معجزه میخواد بیرون اومدن ازش
میکوبن توی سرت که درس بخون
تا بتونی توی آیندت یه شغل واسه خودت دست و پا کنی
واسه خودت یه دکتر یا مهندس بشی
همش درسه؟؟
پس لذت بردن از زندگی چی؟
درس زیادش همه رو خوشبخت نکرده
یه جا خوندم که نوشته بود خیلیامون برای این زنده ایم که خودکشی یه گناهه
راست هم میگفت
به قول بچه های مدرسمون
حق!
برای همین همش ارزو میکنم که یا سایه مرگ رو روی پوستم حس کنم
یا از این دنیا به دنیای دیگه ای برم
دنیایی که سلاحت علم نباشه
سلاحت شمشیر و تیرکمون باشه
خونت توی جنگلای کرمون باشه(میدونم پست احساسیه اما خب یهو جو ادمو میگیره)
اینکه بتونی هوای سالم رو تنفس کنی
اره
میدونم واقعا فکر احمقانه ایه
اما......اما اینکه هر روز هیجان داشته باشی که یه ماجرای جدید رو پیش روت داری یعنی آدرنالین خالص
چیزی که این روزا واقعا بهش احتیاج دارم
و شاید بگین که برو شهر بازی یا اتاق فرار یا جایی دیگه
اما خب باید بگم که همشون رو امتحان کردم
فایده ای نداشتن
اگه یه اکسیری کشف شد که میشد دروازه های ورود به داستانا رو باز کنه
شک نکنین اولین کسی که میخرتش خود منم
و روی تک تک کتابایی که عاشقشون بودم امتحانش میکنم
چون توی کتابا خیلی راحت میتونی زندگی کنی
میتونی ادم بده داستان باشی
یا ادم خوبه
کسی جولوت رو نگرفته
خودتی و خودت
البته خب گربه رو چه به خوب یا بد بودن
و در اخر
مهم نیست که ادما کی بودن و از کجا اومدن
مهم اینه که کی قراره بشن و قراره کجا برن
سرتون رو درد اوردم
من برم
میو!