Nazanin
Nazanin
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان تخیلی (سرزمینی زیر دریا) قسمت دوم

علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...
علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...


کمی گذشت وسط راه ناگهان ماشین خاموش شد بوی بنزین میومد و وضعیت یه خورده مشکوک بود بابا گفت پیاده شید و یکم از ماشین فاصله بگیرید ما هم طبق حرف بابا همون کارو کردیم بابا یه چک کوچولو کرد اما هیچ چیز غیر طبیعی وجود نداشت بابا سوار ماشین شد ماشین راه افتاد و دقیقا مثل اولش شده بود بابا گفت مشکلی نیست بیاین سوار شید ما هم سوار شدیم تا به راهمون ادامه بدیم اما من یهو چشمم به مرد سفید پوش افتاد این بار از شدت ترس جیغ کشیدم مامان و بابام ازم پرسیدن چی شده اما من از بس ترسیده بودم زبونم بند اومده بود فقط سعی می کردم بگم بریم بریم.

-(میگم رنگش پریده آخه چی انقدر ترسوندش؟)

-(حالا هرچی،یه کم آب بهش بده بعدا حرف می زنیم)

وقتی آب خوردم یکم بهتر شدم سعی میکردم به پشت نگاه نکنم چون مرد سفید پوش دقیقا پشت ماشین بود و می خندید یهو از آینه چشمم به پشت افتاد اما مرد سفید پوش نبود


***


من تموم راه به مرد سفید پوش فکر می کردم و چهره اش جلوی چشمام بود هر سوالی رو هم که مامان و بابام ازم می پرسیدن پرت و پلا جواب می دادم خلاصه که چند ساعت دیگه هم گذشت و بابا یهویی گفت رسیدیم خوشحالی و هیجان رو می شد خیلی راحت توی صدای بابا حس کرد مامان گفت (نگا کنید دارم دریا رو می بینم وای خدای بزرگ)

منم با دیدن دریا مرد سفید پوش رو فراموش کردم و برای تخلیه وسایل از صندوق عقب به کمک بابا رفتم.

خلاصه یه سوئیت گرفتیم و وقتی وسایل رو مرتب کردیم تصمیم گرفتیم به ساحل بریم مامان فلاکس چایی رو برداشت بابا هم زیرانداز و تنقلاتو برداشت منم یه سری خوراکی توی دستم بود راه افتادیم از شدت شوق دیدن دریا چنان قدم بر می داشتم که مامان و بابام خنده شون گرفته بود از دور دریا رو می دیدم اون لحظه عشق در نگاه اول رو تجربه کردم اما بعد از اون همه چیز انقدر رمانتیک پیش نرفت.

این داستان ادامه دارد...


دریا
اینجا پر از داستان های خفنه👻💫با لایک و فالو ازم حمایت کنید🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید