روی شن ها دراز کشیدم و با صدف ها قلعه ی شنی ام رو تزیین کردم.آنقدر به خوشی وقت گذروندم که هوا کم کم تاریک شد مامان و بابام تصمیم گرفتن به سوئیت برن اما من خواستم سرشب رو هم توی ساحل سپری کنم.
بعد از این که مامان و بابام رفتن من کمی استراحت کردم و یه فنجان چای خوردم توی این مدت همه داشتن از ساحل می رفتن هوا کاملا تاریک شده بود و من تنها در ساحل دریا بودم.
تصمیم گرفت یه کم دیگه هم برم توی آب داشتم توی آب بازی می کردم هوا خنک بود و آب دریا کمی گرمتر چون آب مایعی هست که گرما ی آفتاب رو توی خودش نگه می داره داشت بهم خوش می گذشت که یهو مرد سفید پوش رو دیدم اون هم توی آب بود و فقط چند متر با من فاصله داشت بهم گفت همراه من بیا.
_(تو کی هست؟ چرا هی میای جلوی نظرم؟ اصلا چی از جون می می خوای؟)
_(نترس من می خواهم حقیقتی رو بهت نشون بدم)
خیلی ترسیده بودم اما اون تاکید داشت که اگه این حقیقت رو ندونی هم خودت و هم خانوادت می میرین.
من خیلی وحشت زده بودم و فقط خودم سپردم به خدا آروم از آب اومدم بیرون و همراه مرد سفید پوش راه افتادم سوال های زیادی توی ذهنم بود و حتی نمی دونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته اما به خاطر جون خانواده ام وارد این راه شدم.
مرد سفید پوش منو برد یه جای خاص یه گوشه ای از ساحل بعدم یه چیزایی با خودش گفت یهو یه تونل باز شد با این که برای اولین بار دریا رو می دیدم اما هرگز فکر نمی کردم یه همچین تونلی اینجا باشه مرد سفید پوش پرید توی تونل من جیغ زدم و گفتم کجا رفتی؟
یهو یه دود سفید رنگ از تونل بلند شد و منو کشید به سمت تونل.
این داستان ادامه دارد...