ویرگول
ورودثبت نام
Nazanin
Nazanin
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان تخیلی (سرزمینی زیر دریا)

علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...
علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...


من هانا هستم نه سالمه تا پارسال با این که دریا رو از نزدیک ندیده بودم عاشق دریا بودم بزرگترین آرزوم دیدن دریا بود گاهی در مدرسه موقع نقاشی آزاد صدف ها و شن های نرم دریا رو می کشیدم و گاهی با دیدن خواب رفتن به دریا آنقدر شگفت زده می شدم که هرچی بگم کمه ولی یک اتفاق کوچک اما بزرگ موجب شد که این علاقه با شتاب تبدیل به تنفر بشه یعنی من در حال حاضر از دریا متنفرم و یه جورایی از اون می ترسم.


***


همه چیز از خرداد ماه سال ۱۴۰۱ شروع شد وقتی که داشتم با اوجِ هیجان درونم چمدونم رو می بستم

-(هانا... هانا... وقت رفتنه زود باش بیا)

-(الان میام مامان)

چمدونم رو گرفتم و راه افتادم وقتی از در حیاط پامو گذاشتم بیرون مردی رو دیدم که لباس سفید داشت اون سمت خیابون بود و به من زل زده بود بهش یه لبخند کوچولو زدم و به راهم ادامه دادم.

بابا دم ماشین منتظر بود چمدونمو گذاشت صندوق عقب و بهم گفت بشین دخترم تا چند لحظه ی دیگه راه میوفتیم من خیلی هیجان داشتم به سرعت برق و باد سوار شدم و از مامان پرسیدم(تا شمال چقدر راهه مامان؟)

-(فکر کنم پنج شیش ساعت)

بالاخره باباهم سوار شد و راه افتادیم.

یکی دو ساعت بیشتر نگذشته بود که کنار جاده همون مرد سفید پوش رو دیدم خیلی تعجب کردم چشمامو مالیدَمو دوباره نگاه کردم،هیچی نبود مرد سفید پوش غیبش زده بود شاید هم ذهن من هنگ کرده بود آره این درسته چون خیلی هیجان دارم شاید قاتی پاتی کردم.

خلاصه که زیاد جدی نگرفتم و بعد از چند دقیقه فراموش کردم اما اون آخرین باری نبود که من مرد سفید پوش رو می دیدم.


این داستان ادامه دارد...



دریا
اینجا پر از داستان های خفنه👻💫با لایک و فالو ازم حمایت کنید🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید