Nazanin
Nazanin
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دینا در جنگل آسا-قسمت هشتم

فقط یه کلمه.....(دلتنگی)
فقط یه کلمه.....(دلتنگی)


بی سرپرستین؟

سرمو به نشانه (بله) تکان دادم.

سکه دارید؟ جای خواب دارید؟ غذا دارید؟ اصلا برنامه ای برای زندگی در شهر دارید؟

فکر کنم از سر و وضعمون فهمیده بود که شهری نیستیم. من و مارینا می ترسیدیم و نمی دونستیم ساعت ۱۲ شب نباید توی کوچه و خیابان ها راه بریم. قبل از آن در جنگل خودمان فقط یک کلبه بود و چند نفر آدم.

اما شهر پر از کوچه و خیابان و مغازه و خانه و آدم بود. ما هم یک سِری قوانین را نمی دانستیم.

به قول والتر بعد از یه مدت حساب کار دستمان می آید.

شاید بپرسید والتر کیه و البته حق دارید.

بذارید برگردم سر داستان. اون شب ما سوار آن ماشین شدیم و به جایی رفتیم که پر از بچه های کوچک و بزرگ بودند. از بچه های۴-۵ ساله تا ۱۳ ساله مثل من و مارینا.

والتر (سرنشین همان خودرو) به ما گفت که در ازای غذا و جای خواب از ما چیزی می خواهد.

آنم این که هر روز ساعت ۵ صبح تا ساعت ۱۰ شب در چهار راه ها گل و دستمال کاغذی بفروشیم.

من و مارینا تصمیم داشتیم به دنبال پم بگردیم و ازش کمک بخواهیم اما مثل این که یه چیزی در مایه های غیر ممکن بود.

والتر از ما خواست تا درباره ی پیشنهادش فکر کنیم و تا صبح فردا بهمون وقت داد.

آن شب هم ما مهمون والتر و رفیقاش بودیم و با بچه ها دیگر کمی آشنا شدیم.

خلاصه همه چیز آن طور بود که ما می خواستیم. قبول کردیم و موافقتمان را فردا صبح به والتر اعلام کردیم. این را هم گفته باشم که از همان روز شروع به کار کردیم.

داستان شبشروع کار
اینجا پر از داستان های خفنه👻💫با لایک و فالو ازم حمایت کنید🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید