بی سرپرستین؟
سرمو به نشانه (بله) تکان دادم.
سکه دارید؟ جای خواب دارید؟ غذا دارید؟ اصلا برنامه ای برای زندگی در شهر دارید؟
فکر کنم از سر و وضعمون فهمیده بود که شهری نیستیم. من و مارینا می ترسیدیم و نمی دونستیم ساعت ۱۲ شب نباید توی کوچه و خیابان ها راه بریم. قبل از آن در جنگل خودمان فقط یک کلبه بود و چند نفر آدم.
اما شهر پر از کوچه و خیابان و مغازه و خانه و آدم بود. ما هم یک سِری قوانین را نمی دانستیم.
به قول والتر بعد از یه مدت حساب کار دستمان می آید.
شاید بپرسید والتر کیه و البته حق دارید.
بذارید برگردم سر داستان. اون شب ما سوار آن ماشین شدیم و به جایی رفتیم که پر از بچه های کوچک و بزرگ بودند. از بچه های۴-۵ ساله تا ۱۳ ساله مثل من و مارینا.
والتر (سرنشین همان خودرو) به ما گفت که در ازای غذا و جای خواب از ما چیزی می خواهد.
آنم این که هر روز ساعت ۵ صبح تا ساعت ۱۰ شب در چهار راه ها گل و دستمال کاغذی بفروشیم.
من و مارینا تصمیم داشتیم به دنبال پم بگردیم و ازش کمک بخواهیم اما مثل این که یه چیزی در مایه های غیر ممکن بود.
والتر از ما خواست تا درباره ی پیشنهادش فکر کنیم و تا صبح فردا بهمون وقت داد.
آن شب هم ما مهمون والتر و رفیقاش بودیم و با بچه ها دیگر کمی آشنا شدیم.
خلاصه همه چیز آن طور بود که ما می خواستیم. قبول کردیم و موافقتمان را فردا صبح به والتر اعلام کردیم. این را هم گفته باشم که از همان روز شروع به کار کردیم.