بالاخره رسیدیم. البته به همین سادگی هم نبود پیدا کردن یه کلبه اونم وسط یه جنگل بزرگ با درخت های بلند واقعا کار سختیه.
داخل شدیم و ابتدا کمی کلبه رو مرتب کردیم. راجب اون رودخونه توی اینترنت سرچ کرده بودیم و قرار بود ساعت ۳ نصف شب بریم سراغش.
سعی کردیم با هنری تماس بگیریم و اطلاع بدیم که به کلبه رسیدیم ولی گوشی آنتن نمیداد.
ساعت بیست دقیقه به ۲ بود. یهو دیدم یه سایه از پشت پنجره رد شد. تنها حسی که نداشتم ترس بود. چون اون سایه می تونست سایه هر پرنده یا حیوانی باشه اما به هر حال کنجکاو شده بودم تا ببینم بیرون کلبه چه خبره؟
لوکاس خوابیده بود. تفنگ شکاریمو برداشتم و در کلبه رو آروم باز کردم. چند قدمی از کلبه فاصله گرفتم یهو یه بز سفید دیدم!!
شاید خیلی برایتان عجیب باشه ولی اون یه بز سفید بود یه بز سفید سرحال و عجیب راستش برای من هم خیلی عجیب بود. تصور کنید یه بز سفید توی جنگلی که پر از حیوانات درنده است.
اون بز به من خیره شده بود یک لحظه احساس کردم اون بز، یه بزه خاصه!
بعد از چند ثانیه اون بز شروع به حرکت کرد جوری که انگار مسیر رو بلده و یک مقصد مشخص داره و من...
من دقیقا اونجا که باید قرار گرفتم. توی یه ماجراجویی شگفت انگیز و اون لحظه فقط دوست داشتم بدونم چه اتفاقی قراره بیوفته!