بز سفید شروع به حرکت کرد. من هم دنبالش راه افتادم. تفنگ شکاری توی دستام بود. توی فکر بودم که یهو رسیدیم!
کجا؟
به همون رودخانه که هرکی برای دیدنش به اونجا رفته دیگه برنگشته!
و اما سوال اصلی این بود اون بز چرا من رو به اینجا کشونده؟
من حواسم بود که بیشتر از چند متر به رودخانه نزدیک نشم چون من برای کشف حقیقت اومده بودم نه برای اینکه قاتی حقیقت بشم. من می خواستم بفهمم اون آدما کجا رفتن ولی نمی خواستم خودم هم جز اون آدما باشم من نمی ترسیدم ولی دلم می خواست کشفم رو ارائه بدم. من همیشه دلم می خواست قهرمان داستان ها باشم. همیشه دوست داشتم با ماجراجویی به حقیقت پی ببرم تو این فکر ها بودم که یهو یه قورباغه جلوی پام دیدم!
خیلی تعجب کردم چون اون قورباغه هم عادی نبود!! بلکه جلوی پام ایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد. یخورده استرس گرفتم نه که بگم ترسیدما ولی نگران شده بودم.
قورباغه با چند پرش خودش رو به رودخانه رسوند و با پرش آخر پرید تو آب...
من اون لحظه بی اختیار به سمت رودخانه رفتم بعدش پام سر خورد و افتادم تو آب...