یبا من قدم بزن...
با من قدم بزن و از رویاهات بگو.نفست حبس در سینه و آرام آرام و خجالتی کلمه هارو کنار هم بچین...گفته بودم آن نگاه گیج ات را دوست دارم؟آنطور خیره به من نکاه میکنی وقتی معنای حرف هایم را نمیفهمی...چیزی نیست...کمتر کسی حرف های مرا می فهمد...
باید حرف بزنم باهات ولی خیلی وقت است بهانه ای پیدا نمیکنم میدانی؟شاید دوست دارم بشناسم ولی بدون کلام.نه با سوالات مسخره ای چون رنگ مورد علاقه ات چیه؟!شاید با فریبی بچگانه به یک روسری فروشی کشانده و نگاهت را دیدم...شالی زرد...چه نافذ است نگاهی از سر علاقه.نمیپرسم کجا بودی؟الان...در همین لحظه هم سفرت خواهم شد...گلایه نمی کنم که چرا ساکت نشستی...لب هایت زمان سخن گفتن را بهتر میدانند...آری کلمات خسته ات میکنند...و تو حسرتِ گفتن یا نگفتن هایت به خانه میبری.بغضت را می بینم ولی با سوال پشت سوال،بی قرارت نمیکنم...سکوتم بغضت را می شکند و شانه هایم منتظر اند...
هنوز خسته نشده ای...قدم بزن زیر باران،من چترت میشوم...بچگانه از میان چاله آب بگذر،آن بچه گربه سیاه را نوازش کن،بچگانه حرف بزن...گاهی بچه باش...گاهی بی آلایش لبخند بزن،در نگاهم حبست میکنم.
کاش میشد تنهایم بگذارد خیالت شبها.فکرت که در ذهن مینشیند...خواب بی صدا می رود از نگاهم.گفتمت که با دستانت خیالبافی میکنم؟آری ذهنی دارم به ژرفای آسمان...کافیست ثانیه اییادت کنم...ساعت ها در فکرم پرسه میزنی،میخندی،سکوت میکنی و...به خود می آیم و می بینم تو نیستی.جمله های شیرینت تنها در سرم واقعیت داشت و از زبان خودت و با صدای خودت آنها را نخواهم شنید.میدانم هیچگاه به پای تصورات واهی من نخواهی رسید...تو هم ناقصی،مثل آدم ها.در آخر نومیدم میکنی و من آه میکشم.در خلوت خودم سرمای خیابان را به جان میخرم و باز تنهایی قدم میزنم...نجوا میکنم:با من قدم بزن رفتن تقدیر پاهاته...
خوش آمد و رفتی...چشمانت را قاب میگیرم و به دیوار ذهنم آویزان میکنم...در میان آن چشمان آشنا...
https://musichi.ir/%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%B3%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%A7-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%86-%D9%82%D8%AF%D9%85-%D8%A8%D8%B2%D9%86/
پ.ن:امیدوارم لینکه درست باز شه،بلد نبودم آهنگ بزارم...