افسرده...سرد و بی روح.
ما شکفتن نیازداریم.
زیر لب زمزمه میکرد:
ما شکفتن نیاز داریم...
با چشمانی پر اشک رو به توهماتش...ملتمسانه میگفت:ما شکفتن نیاز داریم...این افکار پوسیده و قدیمی،این تعصبات...ما شکفتن نیاز داریم...
چند ساعت قبل از نیمه شب رو به پدر سرخ شده از خشم،بغضش را قورت داد و آرام گفت:من حق دارم انتخاب کنم...مسیرمو،ظاهرمو،دوستانمو...من بی ابرویی نکردم!
شرق...و «دخترۀ چشم سفید»،روی تن سفیدش کبودی های سیاهی هدیه گرفت...هدیه کلمه مناسبی نیست...«عبرت»انتخاب بهتریست.
با دستان لرزانش شانه های خود را بغل کرد...
در این ذهن ها...درین زمین های سرد...غنچه ای سبز نمی شود...غنچه میلرزد و در خواب میمیرد...اشک هایی که دیده نشد...این خانواده عذاب من است اما...کاش عزیزانم نبودند...زخم های این ها از سر محبت است...شکنجه گر مصمم است این صلاحی برخاسته از مصلحتش است و آنکه تازیانه میخورد از جنس اوست و باید شادمانه درد را تحمل کند...لبخند بزند...خفه شود و سر به زیر.نالۀ درد از سر ناسپاسی است.
این افکار خام ذهنش را می سوزاند...کسی بجای من فکر میکند؟نه من نمیخواهم سیلی بخورم...سیلی میزند تا از سرم بپرد خیره سری...یک بار،دوبار...انقدر که درس شود...مراقب است یک وقت شدید ناقص نشوم ها!چه میشود اگر خواستگاری ببیند،آبرو نمی ماند...نه از ریخت نیفتد...از پاافتادنش مانعی ندارد...
سرش نبض شدیدی داشت...تنش میلرزید...
با پشت دست لب پاره اش را پاک کرد و به خونش خیره شد.به طرز مضحکی خنده دار بود.
اول لبخندی زد و بعد خندید،جنون آمیز و بلند...همه چیز مسخره شده بود...و یکباره افکار ترسناکی به سراغش آمد...
تیغ
یا
گاز
؟...