در راه برگشت به خانه بود.حوالی ساعت ده شب اتوبوس ها به لانه خزیده بودند.بی صدا سنگفرش ها را می شِمرد و جلو میرفت.خیابان غرق در سکوتی که هر ازگاهی با صدای ناخوشایند موتور یا ماشینی شکسته میشد.
«عمو یکی ازم میخری؟»
به چشم های قهوه ای دختر نگاه کرد.از کجا پیدایش شده بود؟سرش را بلند کرد و اطراف را نگاه کرد.پارک تاریک در سمت چپش با درخت های خاموش ایستاده بود.شبح مردی راحس کرد.سر به زیر انداخت.لعنت به شما از خدا بی خبرها که این چشم های معصوم و صدای بچگانه را دکان کرده اید و ازش نان میخورید.
«عمو ترو خدا ازم بخر»
به خود آمد و دست های کوچکش را نگاه کرد.همان طور که حدس میزد جعبه آدامس... جعبه کذایی که آن ریشه های پنهان انسانیتِ خفته ات را قلقلک میداد.وجدانم خاموش بود،خاموش تر از این درختان سرو که نگاهشان را حس میکردم.
قدم زدن را از سر گرفتم.لی لی کنان کنارم راه می آمد و ساکت بود.چه میخواهی بچه؟آن گونه های سرخت از سرما مرا فریب نمیدهند.آن غمِ مات چشمانت دلم را نمیلرزاند.سکوت ملتمسانت...چرا ساکت مانده ای؟نکند انقدر در این روز ها التماس کرده ای که نایی برایت نمانده؟؟بگذار قلب مرد را از سینه اش بیرون بکشم و در جعبه ات بگذارم تا رهایت کند.نیمه شب حاصل زحمت روزانه ات را می دزدند مگر نه؟
ایستادم و دست در جیب کردم.خواهش میکنم... بگذار التماس هایش بیهوده نباشند.کاش بتوانم از نگاهش بگریزم...اسکناسی بیرون کشیدم.ببخش که کم است...اسکناس دو هزار تومانی را گرفت و بی صدا کنارم لی لی و بپر بپر میکرد.بازی بچگانه ات هم تظاهرانه است؟یا این جنب و جوش را نتوانستند رام کنند؟اصلا فهمیده ای؟سوال احمقانه ایست.حتما میفهمد.فریب قد نیم متری اش را نخورید...از نصف این شهر دردمند تر است.
قدم تند کردم و عبور کردم.در سکوت سرد ذهنم صدایی دهن باز کرد:
«...به احساساتِ پوچ لبخند زدی...دخترک آشفته ات کرد...ضعیف شده ای!»
-مهم نیست.شب سردی بود...لبخند گرمش را به بهای ناچیزی خریدم.
حال این شهر ریا کار برایش قابل تحمل تر بود.