بزار باهات صادق باشم پسر.من هیچوقت درمان نمیشم...مطمعنم چند وقت دیگه اولین تار موی سپید رو هم پیدا میکنم.نوشتنم تسکینم نمیده،نمی دونم تو زندگیم میتونم کاریو تموم کنم یا نه؟کتابا هم فقط نمک رو زخمن...نمیتونم هیچوقت قانع شم بگم تا همینجا بسه...من یه پوسته تو خالی با روکش غرورم...پوسته ای که از درون زنگ زده و مدام تقلا میکنه برای باقی موندن...رطوبت به استخوناش رسیده ولی چاره ای نیست....حتی الانم که مینویسم تسلایی ندارم...سردرگمی چیز تازه ای نیست ولی من یه بچه خستم،کسی ام که هفته ای دیگه همین نوشته رو نیشخند میکنم،زهرمار منِ آینده!حالا چی میخام؟شاید خواب؟و یه گوشه ای برای خزیدن...نمیشد منو فاکتور بگیرید از معادلات بغرنج دنیا؟؟میام بیرون یکیو اون پایینا عین خودم پیدا میکنم و باهم خط میخوریم...بینمون یه دیوار طویله...من بالاتر اون پایین....در نهایت سرنوشت یکیه...نیازی نیست مهم جلوه کنی و چرخ دنده ریزی باشی که عامل حرکت اون بالا بالایی ها بشی نه...اون بالایی خودشو راه میندازه...کنایه امیزه نه؟قبلا یه دونه«اون بالایی»داشتیم.همون که از همه بالاتر بودو همه چیزو همه کس رو میدید.تا اینکه کم کم یسریا بالا تر رفتند و بالا پریدن،میدونی چیشد؟جلو دید خدامونو گرفتن و اون چند وقتیه ما رو این پایین نمی بینه.من اینجام...این پایین بین سطح روون افکار توخالی و ساده...هر روز موقع عبور جمعیت میخام یقه لباسمو شل کن...رو جدول خم بشم و مایع سیاهی رو بالا بیارم...مرض روزمرگی.تک تک سلولات سیاه میشن...تاریکی مغزهای دوروبرت روی صورت تو هم میوفته و هوای اون مردم رو نفس میکشی...خواه ناخواه ناخوش احوال میشی...با سوزش و التهاب فرو می دیش یا فریاد میزنی...فریاد نزن...اونا مراقب اند...صدات رو میگیرنو چشاتو با عقایدشون کور می کنند. تکرار پشت تکرار تصویر محو صداقت میشه آرمان جامعه ای که محض تنوع هم دست از دروغ گویی برنمیداره.پلکای خسته ای که آخر رو اول دیده و خدا میدونه با اراده خودشو جلو میکشه یا انزجار تنفر از غیر.من کور سوی شمع توی این سیاهی قیر اندود رو حس میکنم ولی حدس بزن چی؟!سمتش نمیرم چون هیچوقت کاری رو به پایان نرسوندم....