نمیدونم از کجا باید...حالم چطوره؟!
.
.
اوه منم خوبم تو چطوری؟
.
.
این صداها از کجا میان من...من نمیتونم چیزی ببینم...یکی کمکم کنه...
سرم..سرم داره میترکه.چرا فقط صدای خودمو میشنوم؟خواهش میکنم یکی جواب بده...
من تنها نیستم..نه من تنها نیستم...این اتاق سرد نیست...دستام...دستامو حس نمیکنم.التماستون میکنم...یکی کمک کنه..
زمزمه یا فریاد تفاوتی نداره،این سکوت کرکننده است.
.
.
.
.
مثل همیشه دلم قهوه میخواد و یه کافه دنج برای نشستن...شاید این هم یه نمونه تبلیغات و تلقینِ مصرف گرایی باشه که انقدر با کافه حال می کنم هوم؟نمی دونم مهم نیست بعد مرگم بگویید نصف پول هایش را بالای قهوه و نصف دیگه رو بالای کتاب می داد.
بگذریم،قصد دارم یک قصه تعریف کنم نقل هست که زمان های نه خیلی قدیم،حدودا یه هشتاد سال پیش، یعنی قبل از ظهور فیسبوک عزیزتون، بزرگترین شکنجه تنها نگه داشتن آدم ها بود. یعنی چی؟چه ربطی به فیسبوک عزیزتون داشت؟
اجازه بدید کمی عملی تر بیانش کنم. فکر کنید من با یک دست کت شلوار سه تیکه شیک و اتو خورده به عنوان نماینده ائتلاف «مبارزه با هیچ کار نکن ها» بیام در خونتون و با یه لبخند بی نقص تو چشمای گود رفته شما خیره بشم و بگم:«عصر بخیر قربان شما از بین جمعیت بزرگ این شهر مقام اول هیچکاری نکردن رو کسب کردید!! ازتون دعوت میکنم با ما بیاید تا توی شرکت روی این قابلیت،بهتر مطالعه کنیم!.»شما هم کوله به دست دنبال من میآید و با خودتون زمرمه می کنید:«ایول بالاخره تلاش هام به ثمر نشست!»
میرسیم شرکت و شما را وارد یک اتاق بدون پنجره میکنم که دیوار هایش با نوعی بالشتک های سفید،پوشیده شدهاند و باعث میشه خالی بودن اتاق،صدای شمارو پژواک ندهد..همینطور که آماده اید تا سلام و احوالپرسی شروع کنیم درب رو پشت سرتون می بندم،چراغ ها کاملا خاموش میشوند و شما تنهایید.واکنش شما مراتبی دارد: اول شروع به داد و بیداد می کنید که «کسی صدامو میشنوه!» یا «این درو باز کنید اصلا دوربین مخفی بامزه ای نیست».بعد از اندک زمانی خشم بیرون میآید و شما شروع میکنید به فحش های رکیک دادن،فریاد کشیدن و مشت کوبیدن به جایی از دیوار که حس میکنید قبلا در بود.بعد از مدتی خستگی زمین گیرتان میکند و همون پایین روی زمین می مانید و به ناکجا چشم می دوزید.بدیهیات به ذهنتان هجوم میآورند و فکر فکر فکر.«خانواده ام چه بلایی سرشون میاد؟تا کی اینجام؟درسم؟کارم؟بچه ام؟» و هزاران فکر جور وا جور،خود،خویشتن را به صلابه می کشید.متهم می شوید سپس خودتان قاضی هستید،خودتون حکم میبرید و در نهایت با دستان خود اخرین میخ تابوت نامرئی رو می کوبید.تق!
.
می رسید به سوال بزرگ:«من قراره بمیرم؟!»
.
احتمالا نوبت میرسد به ضربان قلب بالا و تعرق...خب تا اینجا شاید یک سری از شما شونه بالا بندازید و بگید بیخود پیش بینی نکن و کسی منتظر ما نیست،به چیزی هم اهمیت نمی دیم و و و...خیلی خب تبریک میگم بی تفاوت هایِ هیچ کار نکن!تو زودتر به مرحله بعد میرسی...یعنی فروپاشی.
این روند کند هست ولی من حوصله جزئیات ندارم برا همین جزئیات با خودتون و ذهن ترو فرزتون.بیاید ادامه بدیم.در مرحله بعدی به زمان و گذرش بی اعتنا می شوید و پدیده بی زمانی براتون اتفاق می افته...اوه تمام این مدت وقتی خوابتون میبرده گاز بیهوشی برای محض اطمینان چندین دقیقه در اتاق می پیچیده که بتونن بدون تماس با بیرون بهتون غذا بدن پس نگران گشنگی نباشید!
بعد که بی زمان شدید باید سعی کنید مشاعر و عقلِ کمو بیش کار راه بندازتون رو حفظ کنید پس بلند بلند فکر میکنید و باخودتون صحبت میکنید...البته حرکت خیلی خوبی نیست چون احتمالا زیر بار فشار روحی توهم میزنید و با کسی که نیست و حضور نداره از حسرت هایتان تا به الان و رویا و هزار چیز دیگه صحبت میکنید و تخیل کار دستتون میده...ای وای همه چی زود دیر شد!

صدا ها و آوا های نامعلومی از خودتون در می آورید یا می شنوید...نوار کاست خاطرات خوب و بد را بارها مرور می کنید تا علاوه بر بی زمانی مبتلا به بی هویتی نشوید...از اعماق،دعا میکنید و در نهایت ایمانتون میشکند و خدا را هم انکار می کنید،به ملموس ترین هیولای اطرافتان یعنی تاریکی ظنین می شوید،عمیق لمسش می کنید و دیگه نسبت به ترس هم آبدیده می شوید...راستی از قلم انداختم که کلی این وسط گریه کردید و اشک ریختید...شما شکسته شدید،توسط بدترین دشمن،یعنی خودتون...بی حس به گوشه ای خیره شدید،کز کردید یا...
.
.
بزار یه قهوه بزنم..قهوه دوست داری هوم؟اخماتو نکش توهم.. طعم صادقانه ای داره...اگر کمی تبع شاعری داشتم براش ترانه می گفتم و چند صفحه ای شعر میگفتم برات وای...کافئین تو خون بالا پایین میره و بومم من آماده ام تا دنیا رو بگیرم...داری می خندی؟جدی میگم،اگه آمادگی شو نداری که دراگ بفرستی تو خونت،قهوه بزن،کافئین مخدر صنعتیه ولی مسلما کسی به قهوه اتهام به انحراف کشیدن جوانان رو نمی زنه.
برگردیم تو سلولت دوست من.چی اینجا داریم؟یه انسانی که آماده است تا از نو متولد بشه!سخت نگیر کارای شیک معمولا درد داره مگه نه؟حدس میزنم فکر می کنید من دیوونه ام.خب بی راه هم فکر نمی کنید..اخه رفیق، یه بزرگی گفته بود:جنون فقط نبوغی است که سوءتعبیر شده...اگر میخاید تمدن رو نجات بدید باید ازین جور تعبیر ها داشته باشید..زیر سوال بردن انسانیت وقتی که میدونی حقوق بشر یه جوک بزرگه،دورویی حساب میشه.من میتونم بهت نسخه بی عیبو نقصی بدم.شما بهش میگید مدرنیته من بهش میگم برده داری مدرن...وقتی واقعا نگاه کنی میبینی بهترین جا برات همین سلول تاریک انسان سازه...
نفس بگیر می تونم دوتا صندلی بزارم روبه روی هم...ساعت ها توی چشمات نگاه کنم و بهت بفهمونم اینجا بازی کثیفی در جریانه.بهت میگن نوع دوست باشو تکه نون خودتو به فقرا بده در حالی که ذره ذره سهم نون خودتو کمتر میکنن.دست آویز های جالبی دارند اگر با خدای بالاسرت نتونن قانعت کنند به بتی که همه بهش تعظیم میکنند رو میارن...منظورم پول دوست من.بزار صادق باشم اگه یه نفر با یه گونی دلار بیاد دم سلولت میتونه منو درمورد اصلاح نسل بشر به شک بندازه..آدم است دیگر وسوسه میشه!چیه مگه نه اینکه تو پیامای ذخیره شدت کلی رد وسوسه هست؟مطمعنم ازون اراده معطوف به حیات معروف به خوبی استقبال میشه ولی همه ولنتاینو به آغوش میکشنو قبول ندارن این ازون بازیاست...منم چیزی بهشمون نمیگم.توهم نگو چون مردم متنفرن که ایمانشون رو نشونه بری...اونا به عشق ایمان دارن و خب منم به نشانه احترام سکوت میکنم...
خب شاید وقتش باشه در سلول رو باز کنم...یه نوزاد بالغ خواهیم داشت،شما چطور می سازینش؟توصیه نمیکنم گوشی دستش بدید!
زنگ بزنید سازمان آموزش عالی!
.
.
.
وایسا ببینم این لباس سفید یه سره بلند با استین های بلند تر رو کی فرستاده؟قشنگه...

پ.ن۱:پیش نویسی با سه هفته تأخیر،این روزا خلسه و خسته و کتاب زده ام.
پ.ن۲:از رو پادکست استرینگ کست،اپیزود مکتب شوک یا شوک خالی یا همچین کوفتی الهام گرفتم خواستید برید گوش بدید.
پ.ن۳:زنده بمونید و جَز یا جاز،هرکدوم که درسته گوش کنید،چیز حقیه.